۱۳۹۴ تیر ۲۷, شنبه

روحانی در برزخ عقاب و خرس


روحانی در برزخ عقاب و خرس
شگفتا! در هشت ساله احمدی ­نژاد چنان جنبش خزنده اروسیایی در ایران ریشه دوانده است که خروج روحانی از این برزخ را آسان نمی­ بینم

آن روز که رئیس جمهور پیشین بشارت ظهور آقا از آن سرهنگ بولیواری شنید و در سودای دین­داری و خدمت خلق، سوار بر کشتی "پوتینیسم" گشت و سکّان هدایت هم به هوگو چاوز سپرد تا شاید در اقیانوس خروشان "پوپولیسم" شبی ایران را به ساحل سبک­باران رساند، اما کجا دانست سقوط ثروت و ملت را در گردابی چنین حائل. اینک از این سرداران ثلاثه ­ی اعجاز سومین هزاره، یکی در سکوت ابدی آرمیده است و دیگری هم در سایه­ ی فراموشی به خلسه­ ی پوپولیسم افتاده و هم­چنان می­ چرخد. آیا او نمی داند سردار هوگو چاوز، هم رئیس دولت بود و هم رئیس نظام که ملت بولیوار را چنین مستأصل ساخت و رفت؟ حال نوبت سردار کرملین رسیده است؛ آن سلحشوری که این روزها اوکراین را از میان شکسته و دو نیمه ساخته است و علیه غرب رجز م ی­خواند تا بببینیم او با سرنوشت ملت روس چه باز ی­ها کند. آیا پوتین به ایران پیغام می ­دهد که به تأسی از کرملین، پاستور هم "بحرین" را بشکند و دو نیمه کند؟ آیا کرملین سوگند خورده است که نه قدرت را عقلانی کند و نه عقلانیت را قدرت بخشد؟ روحانی اما دو پاستور دارد: یکی پاستور واکسنی و دیگری هم پاستور تدبیری. حال از او انتظار لقمانی داریم که ازسودای سَلف خویش دور شود. شایسته است روحانی در همان نزدیکی پاستور از آن انستیتو بخواهد که کارشناسان ایرانی "واکسن" تّرهات را هم کاشف شوند و برخی نمایندگان و بعضی کهن­سالان را مایه­­ کوبی کنند تا شاید از این پس قلم­ ها و زبان­ه ا در برابر ترهات بی­ حاصل واکسینه شوند.

من نمی­ دانم ماه پیش نیکلاس مادورو رئیس­ جمهور ونزوئلا در دیدار با روحانی چه گفت ولی بعید می­دانم به او گفته باشد که چین مدتی­ است ملت و دولت و نفت ونزوئلا را گروگان گرفته است­. صف­ه ای طویل در کاراکاس برای تهیه نان و قند از یک­سوی و تورم هفتاد درصدی از سوی دیگر، همان فلاکتی است که میراث جبهه پایداری لاتینی (چاویست­های ونزوئلا) خوانده می­شود؛ میراثی شوم که سرهنگ به ملت داد و در خاک شد. اقتصاد سرداری ونزوئلا اکنون پنجاه میلیارد دلار به چین بدهکار گشته است به­ گونه­ ای که چینی­ ها برای وصول اصل و فرع این تسهیلات اعتباری، چندی پیش کارگر و مهندس چینی به سر چاه­های نفتی ونزوئلا رساندند و اینک بی­ صدا بزرگترین دارایی این سرزمین بولیواری را می­ بلعند. دولت پوپولیستی مادورو هم برای تأمین بودجه جاری کشور مدام وام ­هایی با سود سنگین طلب می­ کند تا از عهده هزینه جاری مملکت برآید. وام ­دهندگان نیز از بیم "ورشکستگی" دولت و ملت ونزوئلا ناچارند هربار نرخ بهره و ریسک سرمایه را بالاتر برند. امروز در فرآیند گلوبالیسم این تنها شرکت­ه ای صنعتی و تجاری نیستند که ورشکست می­ شوند بلکه دولت­ های مستقل و ملی هم به­ همان اندازه در خطر ورشکستگی و تاراج ثروت ملی هستند. در این­ میان دولت مادورو گاهی نیز گروهی رانت­خوار و مفسد اقتصادی و مدیر دولتی و غیر دولتی دستگیر می­کند تا شاید تورم مهار شود. در آخرین نمایش مملکت­داری هم با گردانی از سرباز و نیروهای امنیتی به سراغ داروخانه ­ها و سوپرماکت­ های زنجیره­ ای رفته ­اند و آنان را به جرم احتکار دارد و کالا، شبانه ملی اعلام کرده اند. دولت چین هم بی­ هیاهو برای وصول طلب خویش هم­چنان دولت و درآمدش را گروگان گرفته و نفت بی­ حساب و کتاب می­ برد تا بدهی آن کشور را سرانجام بالانس کند آن­هم بی­منّت! پنداری چین هم از این سرمایه­ گذاری خارجی درسی آموخته است که از این­ پس "فاینانس" یک پروژه را مانند زنده ­یاد مهندس مهدی بازرگان گام به گام پیش­برد و نه آنکه مانند هوگو چاوز ناگهان نفت ملی را گروگان دهد تا عطش بلندپروازی پوپولیستی خویش را سیراب سازد و جمع ­آوری آرای انتخاباتی از میان بینوایان و محرومان را نیز تضمین کند. امروز ونزوئلا هم دو پاره شده است و در حیرتم که مادورو از نخست­ وزیر سوسیالیست یونان دعوت می­ کند که به مهد بولیواریسم امریکای لاتین بیاید که از نزدیک شاهد کدام جلوه از افتخار ملی درآن کشور باشد؟ البته رئیس دولت ایران چنانچه اراده کند می­تواند همراه یک تیم کارشناسی به آنجا برود و شاهد بسیاری از پروژه­ های زمین­ مانده و حتی طرح ناتمام نیروگاه هسته ­ای این کشور هم باشد.

ولادیمیر پوتین اما این­ روزها از لاک تدافعی/سیاسی بیرون آمده و موضع تهاجمی/فرهنگی علیه غرب گرفته است. او گرچه به انقلاب شکسته­ ی مصر نیش­خند می­زند و اعتنایی هم به جنبش بیداری اسلامی و انترناسیوالیسم در خاورمیانه ندارد، بااین­حال به­ بهانه ­ی ژئوپولتیک اروسیایی به قاهره می­رود و از یک دولت نظامی/پادگانی اعلام پشتیبانی می­ کند. او بااین مانور به غرب هشدار می ­دهد که آرشیو اتحاد جماهیر شوروی مملو از پروژه­ های بی ­ثبات سازی کشورها در اینجا و آنجای جهان است. فرآیند بی­ ثباتی هم بسیار تحلیلی، درازمدت و گام به گام تنظیم شده است که روسیه هر کشوری را به دام بحران گرفتار کند (حکایت سنگ، چاه، دیوانه و صد عاقل) آنگاه غرب عاجزتر از آن­ است که بی ­ثباتی اقتصادی/سیاسی آن کشور را برطرف کند.

پوتین که بطور قطع داستایفسکی را خوانده است زیرکانه نقش فیودور پدر خانواده را بازی می­کند که همواره در این تصور است اعضای خانواده "کارامازوف" همیشه همراه و پشتیبان مواضع وی هستند و از قطار اتحاد خانوادگی (خدا، پوتین، میهن) پیاده نمی ­شوند؛ بنابراین خواهی­ نخواهی تمام عواقب احتمالی این چالش­ های غیرعقلانی هم متوجه همه­ ی کارامازوف­ ها خواهد شد! بی ­سبب نیست که در کنفرانس سالانه ­ی شهر والدای روسیه، با صراحت اعلام می­ کنند: "روسیه بدون پوتین، هیچ است و پوتین هم بدون روسیه معنایی ندارد." به­ عبارتی پوتین یعنی روسیه و روسیه یعنی پوتین! حال با نخستین هجوم تحریمی، روبل روسیه مانند سرزمین اوکراین شکست و دو نیمه شد. روس­ها چاره­ ای ندارند جز اینکه شاهد بنشیند تا در آینده این روبل شاید چهار نیمه شود. هر راه حلی هم که برای اوکراین پیدا شود لزوماً به آن معنا نیست که روسیه از آن ­پس در ستیز با غرب در هر دو جبهه فرهنگی سیاسی آرام خواهد نشست بلکه مسکو احتمالاً به سوی سه جمهوری کوچک بالتیک خواهد رفت تا نشان دهد که روسیه کشوری "رسالت ­پرور" است و وظیفه ­ی نجات جهان از غرب لیبرال دموکرات بر عهده­ ی کرملین است.

در پاستور اما روحانی به باورم در برزخ عقاب و خرس نشسته است. از سوی دیگر، او که مدیر مسئول نیمی از اقتصاد ایران است شاید اگرهم بخواهد اما نمی ­تواند پاسخ­گوی کل اقتصاد ایران باشد. در نخستین ترم ریاست جمهوری او حدود دو میلیون جوان فارغ ­التحصیل دانشگاهی به بازار کار وارد می ­شوند. اگر بخواهد برای ترم دوم نیز در پاستور بماند، آنگاه جمعاً چهار میلیون جوان تحصیل­کرده به بازار می­ آیند که دولت وی باید پاسخ­گوی کار، معیشت و مسکن آنان باشد. احمدی­ نژاد به پشتوانه نفت ۱۰۰ تا ۱۵۰ دلاری آسان­ترین راه پوپولیستی را یافت و از این چهار میلیون جوان توانست نیم­ میلیون را سر سفره دولت بنشاند تا در آینده مسکن و دیگر مزایای دولتی برای آنان تضمین شود غافل از اینکه دولت ایران هرگز به چنین حجمی از نیروی کار (حتی زیر دیپلم و غیرمتخصص) نیاز نداشته و ندارد. از سوی دیگر بخش از نقدینگی که در بورس تهران "پارک" شده بود امروز از پارک درآمده و سرگردان به سوی پناهگاهی و بخشی دیگر می­ گردد که به­ علت تراکم تحریم ­ها جایی برای پارک نمی ­یابد بجز همان سیستم بانکی با بهره بیش­ از بیست درصد. افزون براین برخی از کارشناسان اقتصادی در بورس تهران به دولت پیشنهاد داده ­اند که برای جبران خسران سرمایه ­گذاران کوچک وارد بازار بورس شود. به باورم این پیشنهادی ویرانگر به دولت روحانی است چرا که هشتادهزار میلیارد تومان که از ارزش سهام کاسته شده است به همان میزان دولت را بدهکار بانکی خواهد ساخت بدون آنکه بدانیم آیا با توجه به تحریم­ ها این شرکت­های موجود در بورس تهران توان تولید و سوددهی بالا را خواهندداشت که امکان بازگشت چنین حجم عظیمی از سرمایه برای دولت وجود داشته باشد. دولت ایران هم مانند همه­ ی دولت­ های دیگر، نه تاجر خوبی است و ونه سرمایه­ گذار خوب پس همانا که روحانی گرفتار بورس نشود.

بخش مسکن، راه­سازی و زیرساخت­ ها هم که نیازمند سرمایه و نیروی کار است و می­تواند بین پنج تا ده سال آینده بخشی از این نقدینگی سرگشته و آن نیروی کار را جذب کند دراین روزها سرمایه­ داران را از بازگشت سرمایه خویش در این بخش بیمناک ساخته است و منتظر نتیجه ­ی مذاکرات و لغو  نشسته ­اند که اگر توافقی حاصل نگشت بخش مسکن نیز هم­چنان راکد باقی بماند. آنگاه این دولت نیمه اقتصادی روحانی چگونه برای تمام حجم اقتصاد کشور برنامه ­ریزی کند؟ با جوانان بیکار و ناامید و تبعات اجتماعی آن چه­ باید کرد؟ آیا به لحاظ اخلاقی شایسته و مشروع است که روحانی هم این سه یا چهار میلیون جوان را به پای سفره دولت بنشاند و حقوق و مزایای استخدامی (زمین، مسکن و بازنشستگی و حق اولاد ...) برای آنان فراهم کند؟ آیا دولت به واقع چنین نیاز عظیمی به این نیروی عظیم بیکار دارد؟

روحانی اکنون (یا) باید با واشنگتن به توافق برسد تا روزنه ­ای برای جلب سرمایه خارجی و جذب میلیونی جوانان تحصیل­کرده بیکار فراهم شود یا آنکه به سوی مسکو منحرف شود و فرهنگ لیبرالی، رقابت آزاد، تعامل با غرب، مردم­سالاری، جامعه مدنی، رسانه و احزاب آزاد، منشور شهروندی، دولت رفاه، انتخابات آزاد و قانون­مداری را همه ترهات و یاوه­ های غرب بداند تا آنگاه در مدار کرملین قرار گیرد. شگفتا! در هشت ساله احمدی ­نژاد چنان جنبش خزنده اروسیایی در ایران ریشه دوانده است که خروج روحانی از این برزخ را آسان نمی­بینم. حال که به دولت احمدی­ نژاد شعار استقلال طلبانه­ ی نه شرقی، نه غربی را فراموش کرده­ ایم، چرا تعامل با آلمان و فرانسه پلید است و تعامل با کرملین اتاتیست نیک؟

۱۳۹۴ تیر ۲۴, چهارشنبه

مارتين هايدگر: پيروز در فلسفه، نگونبخت در ايدئولوژی



مارتين هايدگر: پيروز در فلسفه، نگونبخت در ايدئولوژی
هايدگر «دازاين» را از كه گرفت؟
                                                                         

 

نويسنده: علي محمد اسكندري جو

در حوزه فلسفه اگر فيلسوف آلماني از جهان بي نياز است، به باورم جهان از انديشمند آلماني بي نياز نيست. فلسفه و علم خواهي آلماني باشند يا نباشند هر دو به دنبال حقيقت اند: بااين حال فلسفه همانند علم ابزار آزمايشگاهي و لابراتوار فلسفي ندارد كه در آنجا با آزمايش و خطا بتواند عيار حقيقت و درستي آنچه انديشيده است را بسنجد. آيا به اين علت نيست كه فلسفه به سوي علم كمانه مي كند؟ با وجودي كه امروز در غرب فلسفه (به ويژه در حوزه آكادميك) همچنان در مدار علم مي چرخد اما به نظر مي رسد از هايدگر تا هنوز در آلمان فلسفه در مدار حكمت «Einsicht» در گردش است. مي گويند فيلسوف اوست كه مفهومي جديد بر خرمن فلسفه بيفزايد نه آنكه بر مفاهيم انديشمندان گذشته حاشيه نويسي كند. درباره عظمت هايدگر كه من او را به مثابه فيلسوف عارفان (يا عارف فيلسوفان) آلماني مي شناسم، برخي بر اين باورند كه او مي انديشد به آنچه به آساني به انديشه نيايد: او مي انديشد به آنچه كه نينديشيدني باشد. مفاهيم گوناگوني هستند كه در هر فرهنگي در گوشه و كنار جهان، هايدگر را به يكي از آن مفاهيم شهرت داده اند. برخي اين كيمياگر انتولوژي را به نام روشنگر يا طاهر هستي (Lichtung) مي شناسد و در برخي كشورها او را به حقيقت هستي (Wahrheit) مي پذيرند و در ايران نيز نابغه آلماني به خالق مفهوم هستي «در آنجا» يا همان دازاين (Dasein) مشهور است. هايدگر به يقين مي داند كه لاتين زبان مشترك الهيات در دوره اسكولاتيك است اما پنداري او با دازاين مي خواهد به جهان نشان دهد كه در فلسفه مدرن، زبان رايج كشور او بايد زبان فلسفه و تفكر شود. زبان آلماني - برخلاف زبان فرانسه كه بر كرسي لاتين نشست و گام به گام به دنبال آن رفت – هيچ سازگاري با الهيات و زبان لاتين نداشته و ندارد. زبان آلماني در دوره اسكولاستيك نه تنها قدم به قدم در پي لاتين نرفت بلكه هيچ كمك قابل اعتنايي هم به علم، فلسفه و الهيات مسيحي نداشت. در اين ويژگي (ناسازگاري زبان آلماني با لاتين) نسبت فارسي و زبان عربي در دوره مولانا يا اندكي پيش تر در زمان فردوسي شايد قياس مع الفارق نباشد. بنابراين اگر الهيات كاتوليك جز به لاتين ممكن نشد و چنانچه شاهنامه (حماسه و اسطوره) و مثنوي عرفاني ما نيز جز به فارسي ممكن نشد پس به اين سياق چرا فلسفه جز به آلماني انديشيده نشود؟ هايدگر در «هستي و زمان» هرگز هژموني زبان لاتين در حوزه فلسفه و به ويژه در فرهنگ آلمان را پذيرا نيست: او براي كشف مفاهيم سترگ در فلسفه به اين زبان لاتيني اعتنايي ندارد. به همين سبب هايدگر همانند كانت و هگل به پيشگاه تاريخي آن صوفي آلماني مي شتابد و دست در كشكول بي رياي اين عارف برجسته قرن شانزدهم مي كند: آنگاه دازاين سهم او مي شود آنگونه كه روح «Geist» سهم هگل مي شود. اينك هگل شناس در حيرت است كه چگونه گوهر اين مفهوم آلماني گايست (Geist) را به معناي روح تفسير كند: حال اينكه «گايست» در رساله مشهور هگل – فنومنولوژي روح – هرگز به معناي آن روحي (Ruach) نيست كه ما در فرهنگ ديني به آن باور داريم. به باورم در حوزه فلسفه آنچه را كه بخواهيم به آن بينديشيم فيلسوفان آلماني پيش تر به آن انديشيده اند: اينك بيم آن دارم آنچه بخواهيم در آينده بينديشيم را نيز آنان اكنون به آن بينديشند! آيا روزي خواهد آمد كه عيار فلسفه در فرهنگ ما به درجه خلوص آلمان رسد يا حتي از آن فراتر رود؟ مگر نه اينكه در آلمان، فلسفه زندگي است و زندگي هم فلسفه است: پس بي سبب نيست كه در آن سرزمين آنچه هست و آنچه نيست انديشيدني و فلسفي مي شود. در آلمان هايدگر انتظار از فلسفه تنها آن نيست كه عيار دانايي يا ناداني را بسنجد بلكه طراز نيك بختي و شوربختي زير سايه تكنيك و علم را نيز مي سنجد. از فلسفه قاره اي آلمان نوشتن آسان نيست چه رسد آنكه در اينجا از سرشت «پديدارشناسي» در انتولوژي عرفاني آلمان قلم فرسايي كردن. براي نمونه، تنها يكي از فيلسوفان بي شمار آلمان در ٩٠ سال پيش - در نقد متافيزيك غرب - مفهوم عاريتي دازاين (Dasein) را به شكل كامل به رساله «هستي و زمان» نياورده بود كه فرانسه با آن همه فيلسوف و متفكر برجسته اش را شيداي مارتين هايدگر ساخت و سال هاي فراوان تفكر اين سرزمين را بر مدار فلسفي آلمان چرخاند. امروز هم مشكل بتوان پذيرفت كه فلسفه در فرانسه (گرچه با متافيزيك هايدگري فاصله دارد) از عصاره فنومنولوژيك آلماني تقطير يا تصعيد (Transcendental) شده باشد. پنداري اگر ژان پل سارتر هوشيارانه مشتقات انتولوژيك دازاين را از هايدگر نمي ربود (كه باعث شگفتي و تااندازه اي رنجش او شود) كه سپس در فرانسه جنبش چپ اجتماعي را بر محور اگزيستانسياليسم تئوريزه كند يا چنانچه يار فلسفي و رمانتيك ژان پل سارتر بانو «سيمون دوبوار» نيز از گلستان هستي هايدگر نمي برد ورقي تا زن را به زعم خويش در كتاب «جنس دوم» از بودن تا شدن بالاكشد، آنگاه اين فيلسوف عارفان آلماني شايد مي توانست - به ياري مفهوم دازاين - براي رهايي از بحران اضطراب وجود انسان (Existential Angst) پاسخي بيابد. هايدگر دازاين را از عارف مشهور آلماني در قرن شانزدهم به عاريت گرفت تا شايد بتواند فلسفه را كه به شدت به طرف «علم» كمانه كرده بود اندكي از اين مدار دور سازد. كيست نداند از هگل تا هايدگر فلسفه در مدار علم به ويژه تكنيك مي چرخيد؟ از سوي ديگر بي سبب نيست كه زبان فلسفي مدرن آلمان به رهبري دو فيلولوگ برجسته اش – نيچه و هايدگر- عليه زبان و انديشه فلسفه ايده آليستي كانت، فيخته، هگل، شيلر و شوپنهاور عصيان مي كند. تيغ اين دو عصيانگر عليه آنچه مدرن و مدرنيته است نيز تيز و بران مي شود. در پيش از جنگ بين الملل دوم اين مفهوم عارفانه عاريتي (دازاين) به كمك مارتين هايدگر مي آيد تا او عليه متافيزيك غرب و شايد هم عليه بنيان و روش انديشيدن غربي عصيان كند. هايدگر مي كوشد به بحران سوژه - انسان به مثابه فاعل شناسنده – بپردازد. اين فيلسوف نگونبخت امپراتوري رايش سوم مي خواهد براي بحران بزرگ تر يا همان «سوبژكتيويته» پاسخي بيابد. بحراني كه از فريدريش نيچه - شاعر فيلسوفان - آغاز شد و تا به او ادامه داشت كه لزوما به اين معنا نيست هايدگر اين بحران هولناك انسان مدرن را حل كرده است. هايدگر البته به جز دازاين مفاهيم ديگري نيز از عارف برجسته آلماني وام گرفته است اما بهانه اين يادداشت كوچك اشاره به دازاين و نقش اين مفهوم است. در آلمان كه فلسفه، زندگي است و زندگي هم فلسفه است مارتين هايدگر طراحي چگونه زيستن و چگونه مردن انسان ها در جهان هيتلري - مشهور به رايش سوم - را مي توانست به انجام رساند. جهاني كه ديگر عالم ذهن و دنياي مجرد دكارتي نيست. آيا دولت فرانسه با آزادي هايدگر و اجازه تدريس دوباره به وي خواسته است دين سارتر و سيمون را نسبت به فيلسوف عارفان آلماني ادا كند يا آنكه به اين كيمياگر نگونبخت ايدئولوژي، رخصت دهد كه در عصيان عليه تكنيك و عواقب آن تيغ از رو بندد؟بي سبب نيست كه مارتين هايدگر را نگونبخت مي خوانم: او در اوج حيات فكري اش كه بر ستيغ ايده آليسم نئوكانتي و هوسرلي ايستاده است با عضويت در حزب نازي ها بر جهان بيني آخرالزماني با ظهور ناجي اروپا عالي جناب گروفاس (هيتلر) صحه مي گذارد. به بياني، با پذيرش رياست دانشگاه فرايبورگ (برپايه خاطرات جنجالي او مشهور به دفترچه سياه كه سال گذشته منتشر شد) پنداري هايدگر به شيوه نوشين قلمان ايدئولوژيك، آغاز امپراتوري هزارساله رايش سوم را بشارت مي دهد تا در طراز ايدئولوگ عالي جناب گروفاس قرار گيرد. بي گمان اتحاد «نابهنگام» دو نيروي كاپيتاليستي و كمونيستي سرانجام جنبش ماليخوليايي رايش سوم را درهم شكست. بااين حال به خاطر سپاريم كه آن ايدئولوژي ماترياليسم ديالكتيك آلماني نيز سرشت آخرالزماني دارد و به جاي ناجي از نژاد آريايي بر موعود و ناجي پرولتري و طبقه كارگر اميد بسته است. هايدگر در كوران كشمكش ايدئولوژي آخرالزماني (نازيسم) با ايدئولوژي پايان تاريخي (ليبراليسم) است كه زيرنظر استادش ادموند هوسرل به سوي تئوريزه دازاين در رساله «هستي و زمان» مي رود. در نگاه هايدگر ليبراليسم و سلطه تكنيك همان پايان تاريخ است. افزون بر اين، او «نهيليسم» نيچه را نيز نقطه اوج يا به عبارتي نقطه آغاز در پايان متافيزيك غرب مي بيند. بيهوده نيست كه او درنگ ٥٠ساله بر نهيليسم نيچه دارد و بيش از هزار صفحه در اين باره مي نويسد. در چنين شرايطي است كه هايدگر دازاين را گشتاور رساله اش مي سازد. به نظر مي رسد اين فيلسوف آلماني هراندازه كه در فلسفه پيشرو و پيروز مي نمايد به همان اندازه در ايدئولوژي اما سرنگون و نگونبخت مي نمايد. بااين حال نبايد منظومه فكري اين كيمياگر را كه گشتاور فنومنولوژيك آن «دازاين» است تا اندازه يك جهان بيني چاندلايي پايين كشيم و كم ارزش خوانيم. اينك در اين هستي شناسي آلماني كجا بايد به دنبال «ابژه» گشت و آن را جدا و مستقل از سوژه يافت؟ ابژه اي كه اصولاسرشت فرانسوي (اگزيزستانسيال!) ندارد: اينگونه ابژه ها در انديشه سارتر و سيمون و فوكو فراوان يافت مي شوند و نه در ابژه دازايني هايدگر كه دست در دست سوژه دارد و همزمان و پيوسته با او در پيرامون (Umwelt) ما رخ مي نمايد. به بياني ديگر، دازاين ويژگي هيبريدي دارد كه – در آنجا - نه ابژه بدون سوژه اعتباري دارد و نه سوژه بدون ابژه سرشت انتولوژيك در پديدارشناسي فلسفي هايدگر را درك مي كند. در پايان اينكه «ارنست بنز» نويسنده و فيلولوگ آلماني (١٩٧٨-١٩٠٧) كه در ايران همچنان ناشناخته مانده است زيرا همچنان اصرار داريم رشته فيلولوگي را زبان شناسي تاريخي بدانيم (!) در رساله بسيار ارزشمندي به نام «سرچشمه عارفانه فلسفه رمانتيك آلمان» پژوهشي فيلولوژيك در عرفان آلماني سده شانزدهم ميلادي دارد و به سراغ عارف مشهور فرقه لوتري «ياكوب بومه» مي رود كه پنداري اين صوفي برجسته سنت پروتستاني نيز در ايران ناآشناست. ارنست برنز كه به دفعات بسيار همراه توشيهيكو ايزوتسو ژاپني در كنفرانس مشهور به حلقه سنت گرايان «ارانوس» در سوييس شركت داشته، در كتابش نشان مي دهد كه كانت، هگل، فيخته، برادران اشلگل، هوسرل و هايدگر پيش از اينكه و بيش از اينكه به فلسفه چشم دوزند به سوي رشته فيلولوژي گرايش يافتند و از صندوقچه يا گنجينه مفاهيم (Conceptual Scheme) توانستند واژه ها، ايده ها، عبارات، اصطلاحات، فرازها و ارزش هاي به هم پيوسته در عرفان ناب آلماني (لوتري يا پروتستاني) را بردارند. جالب است كه يورگن هابرماس آخرين فيلسوف بازمانده از «مكتب فرانكفورت» همانند هايدگر در نقد كوبنده «پراگماتيسم» مدرن، نيم نگاهي هم به ياكوب بومه (بوهمه!) دارد. در پايان اينكه چنانچه احمد فرديد مفهوم عاريتي دازاين و تاريخ نسيان وجود (Oblivion) در انديشه هايدگر را به جاي ديروز (ياكوب بومه) تا پريروز (دوره پيش سقراطي) به عقب نمي راند، شايد امروز روشن و آشكار مي توانستيم – تنها به لحاظ ايدئولوژيك و نه فلسفي - به داوري مارتين هايدگر بنشينيم كه آيا اهميت اين فيلسوف آلماني را به لحاظ تخريب جهان بايد هم طراز عاليجناب گروفاس رهبر رايش سوم ببينيم كه نويد و بشارت هزاره آريايي مي داد يا اينكه هايدگر را بايد همنشين ياكوب بومه و ايمانوئل سوئدنبرگ ببينيم كه بشارت تعامل و تسامح و تساهل مي دهند.

۱۳۹۴ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

دو نیچه در ایران



گفت‌وگو با علي محمد اسكندري جو مولف كتاب «دو نيچه در ايران»



 

ما ايرانيان نيچه را چگونه فهميديم


به درستي كه از نيچه نوشتن كار آساني نيست به ويژه آنكه اگر دو نيچه باشند. سرنوشت غمبار فريدريش نيچه با فلج مغزي و عارضه «شيزوييسم» از او چهره‌يي خيالي و نوستالژيك مي‌سازد. راز جاودانگي فروغ نيچه، نه در گوهر آثار او بلكه در دهليز فرهنگ مدرن غرب نهفته است؛ بي‌سبب نيست كه او را «پارادايم» فرهنگ نيز خطاب كرده‌اند. علي محمد اسكندري‌جو، پژوهشگر در حوزه فلسفه فرهنگ، با وجودي كه دو جلد كتاب با نام‌هاي «نيچه زرتشت» و «دو نيچه در ايران» نوشته است، ولي خود را نيچه‌شناس نمي‌داند. به مناسب سالگشت فيلسوف آلماني در بيست و پنج ماه آگوست (چهارم شهريور) از اسكندري‌جو كه اينك در سوئد مقيم است درباره دو نيچه در ايران پرسش‌هايي را مطرح كرديم.


شما در آغاز كتاب «نيچه زرتشت» مي‌نويسيد كه از نيچه به‌ اندازه نيچه بايد نوشت و بيش‌از آن بايد سخن گفت، چرا؟
در اين عبارت «رتوريك» اشاره‌يي به فيلسوف آلماني، مارتين هايدگر، دارم كه آنقدر درباره هموطنش، نيچه سخن گفت كه كتابي به حجم هزار صفحه شد (شگفتا! جمله‌يي در انتقاد از هيتلر و اعتراض به امپراتوري رايش سوم به زبان نياورد) و من همچنان براين باورم كه درباره نيچه بيش‌از نوشتن مي‌توان سخن گفت، چرا كه نيچه «رند» آلمان است. به بيان ديگر، رند و رندي مختص حافظ و ايران نيست بلكه آلمان هم رندي مانند نيچه دارد. برخي از فرازها در آثار و نامه‌هاي نيچه نشان مي‌دهند گوهر رندانه با ديوان حافظ ما هم‌سنگ است؛ بي دليل نيست كه در غرب پس‌از انجيل و افلاطون، آثار نيچه را بيش از همه مي‌خوانند. حافظ كه مي‌سرايد: «مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز/ ور نه در مجلس رندان خبري نيست كه نيست» پانصد سال پس‌از او، نيچه نشان مي‌دهد كه خبري هست كه هست. اگر قرار باشد در ايران هرگز «حافظ» دوم نداشته باشيم (كه نخواهيم داشت) پس نيچه ديگري هم در آلمان ظهور نخواهد كرد يعني كه دوران آفرينش هنري و حضور نوابغ هنري مانند حافظ و نيچه، اينك سپري شده و به قولي «آنتروپي» آن شرايط فرهنگي براي آفرينش آن شاهكارها تا ابد شكسته شده است.

پس آيا به سبب «رندي» نيچه است كه شما در ديباچه كتاب «نيچه زرتشت» مخاطبان ايراني اين فيلسوف آلماني را به دو گروه «نيچه‌ترسان» و همچنين «نيچه‌دوستان» تقسيم مي‌كنيد؟

بله، درست حدس زديد. برخي از نوواژه‌ها (Neologisms) و اصطلاحات كليشه‌يي نيچه، رندانه خلق شده‌اند تا شايد آتشي بر خرمن اخلاق شوند و بهانه اقتدار و برتري نژادي باشند. از شصت سال پيش كه نيچه از روسيه به ايران آمد، ما شاهد اين دو گروه نيچه‌ترس و نيچه‌دوست هستيم. البته ايهام و ابهام موجود در نوواژه‌هاي او و تفسيرهاي بعضا ضد و نقيض از اين مفاهيم، بر آتش آشوب افزوده‌اند و در نتيجه نمي‌توان از اين فيلسوف خطرناك يك تفسير همسان ارائه‌ داد. نيچه به باورم هم فلسفه‌ را به خطر انداخت و هم خويش را. بعضي‌ بر اين باورند از آنجا كه فريدريش نيچه فيلسوف مطلوب و محبوب عالي‌جناب گروفاس (آدولف هيتلر) است، پس نبايد آثارش را خواند بلكه بايد به همراه گروفاس او را هم به زباله‌دان تاريخ انداخت، اما آنان كه نيچه را مي‌ستايند و مي‌نوازند، معتقدند كه او فيلسوف و عارفي شوريده است. به همين علت من هم خطاب به نيچه‌دوستان در كتاب نوشتم كه در اين سرزمين كدام شيخ و شارحي، خرقه بر دوش او انداخت يا بر ميان وي زنار محمود بست و او را سايه‌نشين طوبي و هم‌نشين شيخ سرخ (سهروردي) ساخت. خواسته‌ام نشان‌دهم كه گويا برخي از هواداران نيچه در ايران، به‌راستي او را عارف و صوفي پنداشته‌اند(!) و يك نگاه ساده به ديباچه‌ها و پانويس‌ها و حتي تصوير روي جلد ترجمه آثار گوناگون نيچه در ايران، اين ادعا را نشان مي‌كند.

با اين برداشت پس شما خواسته‌ايد هشدار دهيد كه اين گروه دوم نبايد «گفتمان نيچه» را به سوي عرفان و اشراق ايراني سوق دهد و اصطلاحا آن را گفتمان «غالب» سازد ولي چرا مي‌گوييد نيچه را از روسيه آوردند؟


به نظر من ورود ديرهنگام نيچه به ايران از راه اروپا نبود بلكه از طريق روسيه بود؛ البته نه‌تنها نيچه بلكه به‌باورم هگل و ماركس و هايدگر هم از روسيه به ايران آمدند، چراكه به‌لحاظ فرهنگي، گرچه روسيه در قاره اروپا واقع شده است ولي اروپايي نيست و مگر ژاپن كه در قاره آسياست واقعا آسيايي است و ذهنيت آنها مانند ما آسيايي‌هاست؟ منظورم آن است كه در روسيه آثار متفكران غربي را با زبان «فلسفه» نخواندند بلكه گاهي با زبان «ايدئولوژي» ‌خواندند و گاهي نيز با زبان دين و عرفان. مي‌دانيم كه فاصله بين اين سه نوع زبان همانا به اندازه تفاوت بين سه حوزه فلسفه و ايدئولوژي و دين است كه در كتاب به آن پرداخته‌ام. فلسفه همسايه علم است و از زمان هگل تا حال، فلسفه طفيلي علم شده و در سايه او حركت مي‌كند يا لااقل در غرب جايگاه فلسفه همانند جايگاه والاي علم نيست. اينكه چرا در ايران نيز بسياري نيچه را از همان ابتدا با ذهن و چشم روسي (گاهي ايدئولوژيك، گاهي عرفاني) ديدند و او را همانند روس‌ها عارف و صوفي پنداشتند، بيش‌ از آنكه در پيوند با زمينه و زمانه نيچه باشد، مربوط به فرهنگ دين‌محور ايران و نزديكي بين دين و عرفان است كه شايد شبيه دو دايره بسيار كوچك و بسيار بزرگ ولي متحدالمركز و «خدامحور» هستند. در اين دو كتاب من بيشتر سعي كرده‌ام كه زنار از ميان نيچه باز كنم و او را از طوبي تا «تورين» پايين كشم.

چرا تا تورين، مگر نيچه آنجا چه مي‌كند؟
نيچه در تورين ايتاليا در يك پانسيون كوچك به سر مي‌برد و از طوبي تا تورين، اشاره‌ام به تفسير و برداشت متافيزيكي از برخي فرازهاي بعضا زميني و جنجال‌آفرين اوست؛ فرازهايي شهرآشوب كه نيچه با خامه عصيانگرش نوشته بود، به سرعت او را در ايران بر سر زبان‌ها انداخت. در تورين ناگهان نيچه، به‌سوي يك اسب مي‌دود كه زير شلاق درشكه‌چي است و آن شريف‌ترين حيوان را در آغوش مي‌كشد. از آن‌پس نيچه نويسنده، شاعر، فيلولوگ، موسيقيدان و شايد هم فيلسوف، مجنون و «مزوييد» مي‌شود و 11 سال بعد در همين‌روزها در حالي كه مراسم «زرتشت‌خواني» در خانه او برپاست چشم از جهان مي‌بندد. من هيچ نويسنده‌يي را نمي‌شناسم كه از جواني تا مرگ در ميانسالي، به‌اندازه فريدريش نيچه رنج و زجر كشيده باشد.

يقينا منظورتان كتاب «اوستا» نيست و بلكه همان اثر مشهور فريدريش نيچه «چنين گفت زرتشت» را مي‌گوييد كه به نظر مي‌رسد محصول رسنتمان اوست. چه كساني اين مراسم را برگزار مي‌كردند؟


بله، حق با شماست. آنها عموما با اوستا بيگانه‌اند و منظور همان كتاب نيچه است كه جوانان پرشر و شور آلماني بخش‌هايي از كتاب «چنين گفت زرتشت» را به صورت آواز و سرود جمعي مي‌خواندند. اصولا من معركه‌گيري «زرتشت‌خواني» در خانه نيچه را نمي‌پسندم و اين اطوارها را نشانه خودسري خواهر او اليزابت نيچه براي كاسبي به بهانه جمع‌آوري اعانه مي‌دانم. شوهر نژادپرست اليزابت با نام فورستر با وجودي كه خودش بنيانگذار فرقه آريايي بود ولي تحمل افراطي‌گري اليزابت را نداشت و با شليك گلوله به سرش خودكشي كرد. اليزابت و همسرش سال‌ها در جنگل‌هاي اكوادور در امريكاي لاتين با گروهي از هواداران آلماني اين فرقه، به‌زعم خويش كوشيدند ازدياد نسل «آريايي» كنند و خون پاك اين نژاد(!) را در جنگل‌هاي آن‌ سوي دنيا و هزاران كيلومتر دورتر از آلمان حفظ كنند. اليزابت همان است كه پارسيان زرتشتي هند به خاطر زنده كردن نام زرتشت پيامبر ايراني توسط برادرش نيچه، به دست‌بوسي(!) اين خانم رفتند. هيتلر و آيشمان (دژخيم اس‌اس) و يوزف گوبلز (وزير تبليغات) هم به ديدن او رفته‌اند. معلم و مراد اليزابت نيچه يك صوفي آلماني با نام رودولف اشتاينر است كه رنه‌ گنون فرانسوي و فريشهوف سويسي، شاگرد و مريد او بودند. فريشهوف به‌ نوبه خود (متاسفانه) مراد و يار دكتر سيدحسين نصر بود و... بي‌سبب نبود كه در دهه 1340 خورشيدي بسياري نيچه را در ايران هم‌سنگ «شيخ شبستر» ديدند. در برهه روشنگري ايران كتاب‌ها و مقالاتي از رنه گنون، اسوالد اشپنگلر، ژرژ گورويچ، لوئي ماسينيون، ميرچا الياده، هانري كربن، جوليوس اولا و موريس مترلينگ با ياري نيچه‌دوستان، ترجمه و منتشر مي‌شدند. همه اين به اصطلاح فيلسوفان و صوفيان غربي كه در نقد فرهنگ مدرن نوشتند، در واقع مستقيم يا غيرمستقيم از اين فيلسوف فرهنگ تاثير پذيرفته‌اند. البته آثاري از نسل جديد اين صوفيان غريب‌آشنا هم‌اكنون در ايران و روسيه ترجمه و پخش مي‌شود.

از رسنتمان يا رنجش نيچه بگوييد و اينكه چرا از او به عنوان «نويسنده» ياد مي‌كنيد؟
چنانكه مي‌گويند در سده نوزدهم، فيلسوفان آلماني معمولا نويسنده بودند و نويسندگان روسي هم معمولا فيلسوف‌ بودند. به باورم نيچه را مي‌توان در ميان اين دو گروه قرار داد و بايد ارادت به هنر و ذوق قلمي وي داشت تا عنايت به انديشه او. در بعضي از كتاب‌هاي نقد آثار نيچه ديده‌ام كه او را فيلسوف شاعران يا شاعر فيلسوفان خطاب مي‌كنند. البته كه نيچه، فيلسوف به معناي «متعارف» و در قامت و اندازه رنه دكارت يا ايمانوئل كانت و برتراند راسل نيست. اگر نيچه واقعا يك فيلسوف به شمار مي‌رفت، غرب در داوري خويش نسبت به نيچه و سنجش آرا و آثار او چنان به خطا نمي‌رفت كه وي را در نهايت، شاعر فيلسوفان بخواند. اما درباره رسنتمان و رنج شديد نيچه، چنانچه بخواهيم در ايران نويسنده‌يي را در نزديكي محنت و رنج او ببينيم، مي‌توان از صادق هدايت ياد كرد. اگر نيچه اين رسنتمان فرهنگي را در آفرينش شاهكار ادبي آلمان يعني «چنين گفت زرتشت» تخليه مي‌كند اما صادق اين رسنتمان فرهنگي را در «بوف كور» مي‌ريزد. هنگامي كه فرهنگ «ولگاريزه» مي‌شود يا به‌گفته نيچه، هنگامي كه فرهنگ «چاندلايي» مي‌شود و هنر هم رنگ و بوي بورژوايي (در اينجا منظورم دو قشر فرومايگان و تازه به‌دوران رسيده‌ها در زمان نيچه و هدايت است) دارد، رسنتمان در وجود هدايت و نيچه غليان مي‌كند. اصطلاح «چاندلا» پايين‌ترين طبقه در سيستم اجتماعي «كاست» هند است كه نيچه بارها در دو رساله «دجال» و همچنين «تبارشناسي اخلاق» انزجار خويش از اين فرومايگان را ابراز مي‌كند. نيچه در اين دو رساله بر مسيح و چاندلاي اروپايي كه پيروان او هستند حمله مي‌كند. صادق هدايت هم گاهي چاندلاي ايراني يا فرومايگان متظاهر و فكلي را به سخره مي‌گيرد. شايد دغدغه‌هاي فرهنگي نيچه باعث‌شد كه برخي او را فيلسوف فرهنگ به حساب آورند. به باورم انزجار نيچه و هدايت با دو عنصر ديگر يعني ذوق و استعداد آنها در ظرف «هنر» تركيب مي‌شوند و اثري كيميايي مي‌آفرينند كه هم نظر به فرهنگ مردگان دارد و هم نظر به فرهنگ زندگان. من همواره نيچه را يك كيمياگر ويرانگر و يك «سانتور Centaur» عصيانگر مي‌بينم كه بي‌محابا به ستيز با سنت چاندلايي در غرب برخاسته است.

به سراغ «نيچه زرتشت» برويم و شما ديگر چرا با انتخاب اين عنوان براي كتاب‌تان، نيچه را گويي متعلق به زرتشت مي‌دانيد؟


برخلاف عنوان كتاب نيچه (چنين گفت زرتشت) كه در آن زرتشت ما هيچ نگفت و فقط يك استعاره در صنعت ادبي است، به ذهنم آمد كه يك «تقارن» بين نيچه و زرتشت بسازم كه در آن پيامبر ايراني هيچ سخن نگويد و در آن كتاب به زمينه و زمانه اين سانتور آلماني پرداخته شود. بنابراين متقارن «زرتشت نيچه»

مي‌شود «نيچه زرتشت» را عنوان كتابم گذاشتم كه از زرتشت آنقدر دور شوم كه او برايم يك استعاره شود و به نيچه بسيار نزديك شوم تا شايد رمز عبور «رندي» او را به متافيزيك قدرت و اراده كشف كنم. در اينجا اشاره كنم كه بلافاصله در عنوان فرعي كتاب (نيچه زرتشت) عبارت «درآمدي بر گفتمان پارادُكسال فلسفه غرب در ايران» را نوشتم تا به‌زعم خودم با تيري چند نشان زنم كه ديدم گرچه آسان كرد اول، ولي افتاد مشكل‌ها! منظورم از پارادكسال آن بوده كه فلسفه را مانند دين و ايدئولوژي بايد از راست خواند و مثلا نمي‌توان فلسفه را از «چپ» خواند و راست فهميد. اين «چپ‌خواني» فلسفه به جاي «راست‌خواني» امري پارادكسال (با تلفظ فرانسوي و نه انگليسي) است و در كتاب با ذكر مثالي نشان داده‌ام كه مثلا نبايد ايدئولوژي را با زباني فلسفي خواند. ما نبايد فلسفه و ايدئولوژي غربي را در ايران «بومي‌سازي» كنيم و به آنها هويت بومي دهيم، آن گونه كه با نيچه كرديم. نيچه‌يي كه ميخ را بر تابوت كوبيده است و از مسيح بيزار است و مسيحيت را «انحراف» در مسير تاريخ مي‌خواند؛ حال ببينيد اين نيچه به ايران كه مي‌رسد ناگهان چهره‌يي ايدئولوژيك و عارف و سالك و فيلسوف مي‌شود. من هم كشكولي به نام «نيچه زرتشت»

ساختم و آن را پر از زنهار و هشدار كردم و به گردن نيچه آويختم. توماس مان آلماني و برنده نوبل ادبي و نويسنده مشهور «مهره‌هاي شيشه‌يي» بر اين باور است كه زرتشتي كه نيچه توصيف مي‌كند، موجود عجيبي است. با اين‌ حال مترجم برجسته ايراني در تعريف نيچه و كتابي كه صرفا ارزش ادبي دارد و نه ارزش فلسفي، چنين به شعور روشنفكران ايراني (جهان‌سومي!) مي‌تازد كه از درك نيچه و زرتشت او عاجزند. نمي‌دانم آيا روشنفكر ايراني از درك «رندي» نيچه عاجز است يا از درك «رندي» مترجم؟!

اين اصطلاح «كشكول نيچه» ديگر از كجا آمده، ممكن است توضيح دهيد؟

در پاسخ اين نام مستعار بايد عرض كنم كه اولا رسم است كه براي نيچه خواندن ابتدا بايد سراغ «آرتور شوپنهاور» برويم و كتاب مشهور او با نام «جهان به‌مثابه اراده و ايده» را بخوانيم تا در فهم نيچه به خطا نرويم. من هم به سراغ شوپنهاور رفتم و رساله‌اش را خواندم. مشهور شده كه مي‌گويند شوپنهاور بدبين است و جهان را «اراده‌يي كور» مي‌بيند و مانند صادق هدايت همواره مرگ را طلب مي‌كند، ولي نيچه خوش‌بين است و جهان را «اراده‌يي بينا» مي‌بيند و همواره مانند «ديونيزوس» الهه شادي و شراب «زيستن» را مي‌طلبد. گويا شوپنهاور در ايران ناآشناست و اثرش هم به فارسي ترجمه نشده است. ناشر محترم در «نشر آمه» نسخه خام كتاب «نيچه زرتشت» را به چند صاحب‌نظر داده بود تا بخوانند و نظري دهند كه آنها هم خواندند و نظري دادند. با توجه به اينكه نيچه از كانت، شوپنهاور، هگل و واگنر تاثير پذيرفته است و من در كتاب مجبور به اشاره و توضيح در اين خصوص بودم، ناشر به كنايه گفت كه‌ اي رفيق! اينكه يك «كشكول» است و راستي بيا و قلندر شو و درويشي، پيشه كن؟ من هم از صندوق حكمت رندانه نيچه، پاسخي آوردم كه اين كشكول، تحفه درويشي است تقديم به فرهنگ سرزميني كه كتاب و نيچه و زرتشت او در آنجا شب به شب، كم‌فروغ مي‌شوند. هنوز هم برخي رفقا به جاي «نيچه زرتشت» نام مستعار كشكول نيچه را مي‌گويند؛ اما درباره كتاب «زرتشت» كه نيچه نوشت، حكايت از نوع ديگر است. 130 سال پيش ناشر آلماني پس‌از دو سال به نيچه نامه مي‌نويسد كه فقط 10 جلد از كتابش فروش رفته و 10 جلد ديگر را هم بنا بر سفارش او به آدرس دوستان فرستاده است و حال بهتر آنكه بيايد و صدها جلد كتاب‌ را از آنجا ببرد و يا اجازه دهد كه ناشر همه را بسوزاند! ولگاريزه شدن فرهنگ آن هم در آلمان، نيچه را سخت آزرده است. نيچه‌يي كه با انتخاب استعاره «زرتشت» در واقع خامه خيال را در آمه «هنر» فرو مي‌برد و كتابي مي‌نويسد كه آلمان‌ها آن را شاهكار ادبي به حساب مي‌آورند. جالب است كه در جنگ نخست بين‌الملل، پاره‌يي از همان كتاب كه قرار بود آن را بسوزاند در كنار آياتي از انجيل مقدس بر كوله‌بار صدها هزار سرباز آلماني در جبهه جنگ حمل مي‌شد.

در كتاب‌تان از يك طرف اصطلاح «دوآليسم نيچه‌يي» را مطرح كرده‌ايد و از طرف ديگر نوشته‌ايد كه نيچه به اين ثنويت يوناني پايبند نيست و گويا از يك اسطوره بيزار و گريزان است و ديگري را مشتاق و محتاج است، به نظر شما چرا نيچه چنين برداشتي از فرهنگ پيش‌سقراطي داشته و اين‌چنين شيفته آن عصر تراژيك است؟

نبايد فراموش كنيم كه نيچه يك فيلولوگ است و فقه‌اللغه (Philology) يوناني و لاتين خوانده و بر فرهنگ يونان باستان به ويژه دوران پيش از سقراط كه عصر «تراژيك» هم مي‌نامند اشراف كامل دارد. ما هنوز در ترجمه فيلولوژي و فيلولوگ مشكل داريم چراكه آن را معادل «زبان‌شناسي» مي‌آوريم كه درست نيست و من معادل «فقه‌اللغه» را پسنديدم به آن دليل كه صدها سال پيش در دوران مدرسي و در حوزه‌هاي علميه ايران و اروپا اين واژه مأنوس و قابل فهم بود. اصولا نيچه بود كه دو اسطوره يونان باستان يعني «ديونيزوس» نماد احساس، هنر و همچنين «آپولون» سمبل عقلانيت، تعادل و منطق را بسيار برجسته ساخت و به جهان مدرن هديه داد. پس‌ هر كه به دنبال نيچه رفته و به سبك و سياق او نوشته، نمي‌توانسته كه تاثير اين دو اسطوره عصر پش‌سقراطي يا عصر تراژيك را نديده بگيرد. نيچه شيداي خداي شراب و شعر و بزم «ديونيزوس» است و از سقراط و «لوگوس» يوناني بيزار است. هيچ كسي را سراغ ندارم كه به‌اندازه نيچه از سقراط متنفر باشد. او هرگز خصلت پرسشگري سقراط را نمي‌پذيرد و گلايه دارد كه آيا سقراط نمي‌دانست كه لوگوس همچون دشنه‌يي در دست اوست كه بر سينه ديونيزوس يونان فرو مي‌كند. به ياد آريم كه ديونيزوس در واقع «روح» فرهنگ يونان باستان بود و سقراط قاتل است. نيچه در كتاب «ميلاد تراژدي» همواره از ريسمان ديونيزوس آويزان است و بر سر سقراط فرياد مي‌كشد كه «لوگوس» و عقلانيت و ديالكتيك تو بود كه بساط جشن و شادي، عيش و نوش، ضيافت‌ شب‌هاي شرابي آتن، شبه‌هاي «ديالوگ» دلنشين ياران، موسيقي، تئاتر و ادبيات را در يونان نابود كرده است. نيچه سپس بر مسيح مي‌تازد كه چرا تاريخ را به انحراف كشانده است و ميخ را بر تابوت خداي نيچه يعني ديونيزوس زده است.

به همين علت است كه نيچه با «نيهيليسم» ويرانگرش از مسيح و سقراط انتقام مي‌گيرد و ميخ را بر آن تابوت مي‌كوبد و اعلاميه مي‌دهد كه... آري ما با دستان خويش خون او را ريختيم. حالا شما مقايسه كنيد اين نيچه‌يي را كه من توصيف كردم با آن نيچه‌يي كه شارحان ايراني تحت عنوان نيچه‌شناسان برجسته در ايران توصيف كرده‌اند.



 

۱۳۹۴ خرداد ۱۰, یکشنبه

نیچـه و جنگ نخست بین الملل


 

سرنوشت شوم نیچه ـ یازده سال فلج مغزی و عارضه روانی ـ از او چهره ای خیالی و نابغه نوستالژیک رومانتیک ساخته بود، دیگر زرتشت او شخصیتی عینی و ابژکتیو در تاریخ نبود و نویسنده آن نیز ـ با حیات و مرگ تراژیک خویش ـ به عالم اسطوره ها پر کشیده بود. پس از او بسیاری از نویسندگان و شاعران هویت خویش را در نیچه و رنج و محنت او می جستند و چنان شیدای او گشتند که نگاهشان به زن، نگاه نیچوی بود. مـریدان و پیـرواش رنجش و انزجار شدید ( رسنتیمان Ressentiment) وی از مظاهر مدرنیته را در قالب های فرا فکنی اخلاقی، زن ستیزی، ذوب در قدرت، حتی خودکشی، خودزنی، تنهایی اپاتیک بروز داده و انفعال مطلق اجتماعی ـ سیاسی را از او آموختند.
اسکاروایلد، ریلکه، آندره ژید،صـادق هدایت، توماس مان، والتـر کاوفمن، کارل گوستاو یونگ، اسوالد اشپنگلر، آلبر کامو، برتولت برشت، هرمان هسه، ت.ث.الیوت، تئـودور آدرنو، میشل فـوکـو، ژاک دریدا، اسلاوژ ژیژک اسلوانی1و احمـد فـردید "از جملـه کسانی هستند که در عنصر رسنمان ( رسنتیمان) با نیچه شریکند. در تاریخ از این نوع افراد را می توان یافت که رسمـاً تعلقی به هیچ سازمـان، گروه و حزبی نداشتند، تنها بر سخـن یا قلم خویـش تکیه داشتند.2 اسپینوزا، روسـو، ولتـر و نیچـه از این شخصیت ها هستند. آنهـا روح رها گشته و بعضاً سرگشته اند. باقی اندیشمندان در طول تاریخ، یا با جان و روح خویش در خدمت دین و نهاد های دینی گام برداشته اند و یا با جان و روح با آنها در افتاده اند .
اشپنگلر و نیچه و هرمان هسـه، هر سه نوعی درون گرا و در اعتکاف بودند. آنان معنی زندگی و حقیقت را نه در دین و نه در ایدئولوژی یافتند، بلکه در غور درونی خویش یافتند. این سه تن به آنچه که توده ها «حقیقت» می پنداشتند، باور نداشتند و مانند اسپینوزا حکمت و عقلانیت «Ratio» را خارج از جوامع خورده ـ بشری ( Sub-Human) می جستند. ایشان خود را از نهادهای دینی، ایدئولوژیک، آموزه های اخلاقی و نرم های اجتماعی رها ساخته بودند. عزلت و اعتکاف آنها در واقع نوعی زیست زاهدانه بود که ریشه در زهد هندی بودایی داشت؛ آمـوزه ای که اشلگل، شوپنهاور، امرسـون، گوته و شیلـر به غرب آوردند، هیچگونه رابطه ای با عرفان و اشراق اسلامی نداشت. آن پاسیفیست کبیر ـ مهاتما گاندی ـ با بهره برداری از این میراث هندی، استقلال به شبه قاره آورد؛ هرمان هسـه نیز در جنبش هیپیسم( Hippism3 ) متجلـی گشت و نیچه هم پیامبـر رایش سوم و سوداگر نژاد و خون شد!
نیچه جامعه مدرن را در دو طبقه می طلبد؛
الف ـ طبقه اشراف ، اربابان ـ منهای بورژوازی نو ظهور ـ یا همان برگزیدگان تیره ای بشری (Homo Sapiens) که او در دوران پیش سقراطی مطالعه کرده و در قرن نوزدهم در جوامع دارای فضیلت شهری در پاریس، رم، برلین متمرکز بودند.
ب ـ در مرحله پایین، طبقه بردگان و چاندلا (Homo Erectus) که وجودشان برای خدمت به تیره برتر لازم است، این تیره در دوره معاصر نیچه به شهرها هجوم آورده، فاقد حس شهروندی (Sense of Citizenship) بوده و از آموزش فضائل شهری ـ به معنی افلاطونی در آتن و رم باستان ـ نیزبی خبر و بی بهره بودند. در اروپای قرن نوزدهم و در پایان اپک رمانتیسم اندک اندک تندیس و مجسمه شخصیت های اسطوره ای و باستانی رم و آتن در میدان های شهر نمایان می شوند تا درنوستالژی نسیم ایدآلیسم که بر چهره هنر و فلسفه غرب می وزد، اروپا بتواند آخرین بارقه آفرینش هنری (معماری، تئاتر، موسیقی) را در چهره و نهاد شهر نمایان سازد. پس از آن سوسیالیسم است ولیبرالیسم است و داروینیسم، که نیچه از هر سه بیزار است. این شیزوئید شوریده ـ که شاهد تباهی فرهنگ و فضائل شهری بر اثر کوچ مهاجران است وبی شکل شدن شهر و تباهی فرهنگ است ـ کلک رسنتمان بدست گرفته بر اخلاق، هویت، ملیت، سنتها، ایمان و باورهای خلق می تازد. نیهیلیسم فرانسوی4 او در واقع برآمده از رنجش او از آثار زخم های مدرنیته است که روح و روان او را پریشان کرده است. اگر انسان مدرن و شهری برای درک او باید از نیچه به نیچه پناه آورد، پس چرا وی برای درک بردگان و چاندلا، از خلق به آغوش خلق پناه نیاورد؟! او که برای گریز از ایدئولوزی به دامن فلسفه می افتد، چرا هم خویش را و هم هم فلسفه را به خطر انداخته است؟5
 
پانویس
 
1 ( اسلاوی ژیژک در زبان انگلیسی Slavoj Zizek )
2 میشل فوکو، صادق هدایت، آلبرکامو،آندره ژید، اسکار وایلد در مرگ اروتیزه با هم شریکند.
3 Hippism هیپیسم جنبش اجتماعی جوانان آمرکائی در اوائل دهـه 1960 ، که ضد جنگ و سلطه امریکا در ویتنام و نیز پیرو آزادی جنسی بود.
4 نیچه به یقین با نیهیلیسم روسی بعنوان جنبشی سیاسی آشنا بوده ولی در اینجا نیهیلیسم فرانسوی را بعنوان مضمون آورده ام و نه یک جنبش سیاسی فرانسوی
5 برای درک بهتر منظور نیچه از توصیف این طبقه در اینجا از اصطلاح نسناس یا بشر راست قامت (Homo Erectus ) استفاده کرده ام. البته نیچه به شکل بسیار توهین آمیز به این قشر از انسان ها نگاه کرده است. این تیره بشری بسیار پیش از تیره صاحب عقل (Homo Sapiens) در گیتی می زیسته .

مصدق تبلور حماسه­ ی اسفند



 
 یادآوری حماسه اسفند در ملی شدن صنعت نفت شاید اهمیتی به عظمت هویت مشترک و ملی ایرانیان دارد. 

بی ­گمان مهر میهن در نهاد هر ایرانی به شعاع بیست کیلومتری منزل او نیست بلکه وطن شعاعی به گستره تهران تا دورترین روستای مرزی دارد. من نگاه کافکا به میهن را نمی پذیرم و با این تعریف طایفه­ ای فرانتس کافکا از وطن مشکل دارم. میهن اما به بیان "هرمان هسه" را می پذیرم که همان حیات دمنده می­داند که در سینه­ ی انسان بالا و پایین می رود. در ایران که به دلیل ضعف روشنگری (اینتلی­گنتسیا) و شاید هم نسیان روشنگران کشور، حافظه تاریخی ما در این روزها گوی سبقت را از آگاهی تاریخی ما ربوده و میدان را بر آن بسیار تنگ ساخته است، پس یادآوری حماسه اسفند در ملی شدن صنعت نفت شاید اهمیتی به عظمت هویت مشترک و ملی ایرانیان دارد.

در پایان سال جاری که از صدها میلیارد دلار درآمد نفتی دیگر خبری نیست و بعید می دانم در آینده نیز این میوه ملی در سفره ما سهمی شیرین داشته باشد، آیا ما ایرانیان نباید اسفند را همچنان ماه مصدق بدانیم و یا اینکه مصدق را ماه اسفند ببینیم؟ این روزها که با کاهش شدید بهای نفت، دولت به تدریج متوجه اخذ "مالیات" شده است آیا می داند که شاخص مالیاتی رابطه­ ای مستقیم با شاخص میهن دوستی و قانون مداری در ایران دارد؟ به بیانی دیگر، آن دولتی که می خواهد از بخش خصوصی مالیات دریافت کند آیا می تواند و یا می خواهد در روند سیاست داخلی و خارجی پاسخگوی هم­وطنان مالیات دهنده ­اش باشد؟ مگر دولت پیشین که از صندوق نفت صدها میلیارد دلار تغذیه کرد نیازی به پاسخگویی به شهروندان داشت؟

من دو "پیر" در ایران می شناسم که تجلی عظمت و استقلال این سرزمین­ اند که یکی زمانی دور در ستیغ الوند جان می بازد و دیگری هم زمانی نزدیک و در دامنه حصر جان می سپارد. به عبارتی، یکی شخصیت افسانه­ ای دارد که همواره در حافظه ­ی جمعی ما می ­نشیند و دیگری نیز وجود ابژکتیو دارد و بر کرسی آگاهی تاریخی ما نشسته است. این دو شخصیت پاره­ ای از هویت مشترک ایرانیان هستند. بی­ گمان در آسمان این مرز و بوم پیرهای برجسته دیگری نیز می درخشند؛ من هم برخی از این آزادگان را در تاریخ خوانده ­ام و بتدریج درباره آنها خواهم نوشت ولی هرگز مانند نواده مرحوم آی ت­الله کاشانی نمی کوشم که برای خوش ­آیند این و آن، مصدق را یک میوه فروش و فرد "عادی" جلوه دهم که جایگاه برجسته ­ای در تاریخ و در دل هم ­میهنان ندارد.

من که نواده معمولی یک روستایی عادی نیز هستم و در گذشته هم بر سفره­ای نشسته ­ام که طعام آن نتیجه رنج کارگری زحمتکش و از عرق جبین و عرق ملی او بود، بااین­حال نقش دکتر محمد مصدق آن اشراف ­زاده میهن ­دوست که بر سفره بورژوازی می نشست را ستایش می کنم. برخلاف نواده آیت­ الله کاشانی، من به بهانه پژوهش و روشنگری هرگز در پستوی تاریخ به دنبال این سند نیستم که مصدق در جوانی میوه فروش بوده و از قفقاز به استانبول صادرات میوه و سبزی داشته است. من مصدق را در همان بُرش تاریخ­ساز سه ساله و ملی شدن صنعت نفت و سپس در کودتای آبادان می خوانم و می بینم. بنابراین حال که صنعت ملی نفت پاره­ای از هویت ملی ما شده است، چرا نباید از پیر ایران تجلیل کنیم؟ فراموش نشود این حماسه اسفند و آن کودتای آبادان است که از مصدق یک "اسطوره" می سازد و نه اشراف­زادگی و تجارت میوه او در جوانی. از این نوع میوه فروشان و تجار ایرانی هزاران آمدند و رفتند و چه بسا شرافت­مندانه هم کسب و تجارت داشتند که لزوماً نمی توانند پروای ملی ما شوند و هویت جمعی ما را پایدار سازند.

بی­ گمان دکتر مصدق هیچ گونه "مصونیت" تاریخی ندارد و پندار و کردار سیاسی او باید نقد تاریخی شوند. بااین حال کوشش در کاهش او و بیان چنین تعبیرهای سطحی از گذشته­ ی آن زنده یاد (به زعم این که از او اسطوره­ زدایی شود) به باورم، هیچ از مقام و منزلت او نمی کاهد.

چنانچه به فرآیند دولت/ملت سازی در تاریخ معاصر آلمان و نقش "بیسمارک" صدراعظم در این فرآیند ملی/میهنی نظری بیاندازیم، در خواهیم یافت که دکتر مصدق و یارانش نیز در اسفند ماه ایران حماسه ­ای از سنخ "اراده ملی" صدراعظم آلمان آفریدند. به عبارتی مصدق و بیسمارک به لحاظ تجلی این اراده ملی در پروسه عظیم دولت – ملت سازی با یکدیگر برابرند. پس از ملی شدن نفت نه ­تنها چرچیل فرتوت، دیگر نتوانست به آسانی پای سفره ایران بنشیند بلکه مصدق به جوامع عشیره ­ای/قبیله­ ای خاورمیانه هم نشان داد تا بکوشند از آن پس دیگر بومی و محلی نیاندیشند بلکه ملی بیاندیشند. دکتر مصدق از ما می خواهد که سرمایه ملی را به اندازه سرمایه محلی (مناسبات طایفه ­ای) اهمیت و ارزش دهیم. این پیام میهنی مصدق است که به باورم نقش او را به اندازه اهمیت ملی کردن صنعت نفت می تواند برجسته سازد.

این روزها که ساختارهای شکننده دولت-ملت یکی پس از دیگری در خاورمیانه فرو می ریزند و علائق و همدلی فرقه­ای به پیکار و چالش با منافع ملی و میهنی برخاسته ­اند، ما ایرانیان در این برزخ تاریخی به حماسه اسفند مصدق بیش­از پیش آگاه می شویم. کیست نداند آنچه امروز در این منطقه متلاطم می گذرد، نتیجه­ ی نادیده گرفتن پیام آرمانی دکتر مصدق در فرآیند دولت-ملت سازی است. حال بازگشت این منطقه به همان ذهنیت کافکایی و تعیین وسعت وطن که شعاع آن در همان محدوده بیست کیلومتری خانه­ باشد آیا به میهن ­دوستی و فضیلت شهروندی اهالی خاورمیانه کمک می کند؟

آن زمان همان دکتر مصدق فئودال ­زاده و با خُلق و خوی بورژوایی به نیکی دریافت سراسر منطقه و کل سرمایه نفتی آن در گروگان بریتانیاست و اوست که نخستین جنبش فرا قبیله ­ای و فرا طایفه ­ای را به روش ملی و میهنی باید آغاز کند. اوست که باید به نمایندگان پارلمان هشدار دهد که منافع ایران و درآمد نفتی را فدای ذهنیت و منافع بومی نکنند. آنگاه جمال عبدالناصر مصر از نخست وزیر ایران می آموزد که چگونه کانال سوئز را ملی اعلام کند. رئیس جمهور "پان عربیست" مصر اما آن زمان بجای قدر شناسی از دکتر محمد مصدق و الگوی حماسه اسفند، بذر کینه بین همسایگان ایران پاشید و ازآن پس نه تنها نام جاوید خلیج فارس بلکه امنیت آن را نیز به مخاطره انداخت. به عبارتی مصدق ایران و ناصر مصر بلحاظ آنچه امروز در خاورمیانه می گذرد هیچ تشابهی و تقارنی با هم ندارند. بااین حال در این روزهای سخت مصر، من هم­چنان با مصریان همدلم و تلاش ملی/میهنی آزادگان آن سرزمین را می ستایم.

به راستی آیا امروز هم خاورمیانه به همان سودای "نوستالژیک" دچار نگشته که در همسایگی ایران برخی هم­چنان شیفته نظام عشیرتی و امارتی شده و برای نابودی هر چه ملی و میهنی است جنگ می کنند؟ در زمان مصدق آیا همسایگان ما علی­رغم نفت فراوان باز به همین سیاق سنّتی اداره نمی شدند؟ دکتر محمد مصدق نخستین سیاست مدار خاورمیانه است که با ملی کردن صنعت نفت به آنان آموخت که یک کشور باید با یک رویکرد ملی و میهنی اداره شود و نه با ذهنیت قبیله­ ای و امیرنشینی. بنابراین چندان گزاف هم ننوشته ­ام چنانچه - بلحاظ تاریخی - بخواهم نخست وزیر نامی ایران را در در ردیف نام­ آوران جهان از شمار بیسمارک صدراعظم ملی مقتدر آلمان قرار دهم که به جهان آموخت چگونه یک کشور مدرن را بر پایه مدل دولت-ملت می سازند و اداره می کنند. میراث ملی بیسمارک هنوز در آلمان رنگ نباخته است و برخی کینه توزان با میراث مصدق چه می کنند جز اینکه او را میوه فروش عادی ایرانی نشان دهند!

این که دکتر مصدق نیز همانند بیسمارک نشان می دهد دولت و نظام باید حافظ منافع کشور باشند و نه ویرانگر و غارتگر آن؛ اینکه تمام آحاد ملت به تدریج باید از قالب و "ذهنیت" بومی و طایفه ­ای بیرون آیند و در قامت "شهروند" ایرانی نمایان شوند تا پروای میهن داشته باشند و نه در قامت "مقیم" ایران ظاهر شوند که چندان پروای ایران ندارند، آیا از دولت مصدق نیست؟

در پایان این که ستار برای من همانقدر سردار استقلال میهن است که مصدق سردار اسفند ایران است و این یاداشت کوچک نیز دعوتی است از هم ­میهنان که نسیان (بی ­اعتنایی) تاریخی می تواند هویت جمعی ما ایرانیان را خدشه دار سازد و بی­ ارزش کند. شگفتا! برخی قلم بر چهره مصدق می کشند و او را حتی "پوپولیست" و فرصت طلب می خوانند. من هرگز در مطالعه تاریخ معاصر کشورم به دنبال این نیستم که ستار ایران در جوانی چه شغلی داشت بلکه همواره او را در محاصره تیربارهایی می بینم که تبریز را گلوله باران می کنند تا با نادیده گرفتن استقلال ایران، حاکمیت این کشور را به مدار بیگانگان منحرف سازند. اراده و عرق ملی ستار همیشه افتخار هم­ میهنان ایرانی اوست. حال که مهر ایران در نهاد ماست، کیست ستار را دوست (به) دارد آنگاه که مصدق خفته است. کیست مصدق را دوست دارد آنگاه که عشق مرده است؟

۱۳۹۳ اسفند ۲۰, چهارشنبه

از نان تا نیروانا












 
 
از نان تا نیروانا
 
درنگی بر فرزانه فرهنگ ایران داریوش شایگان
 

البته آن­سان که رایج است برخی درباره موضوعی کوچک، چه بسیار می نویسند و به راستی که پُر نویسی در این زمینه چه آسان است اما در برابر، قلم فرسایی درباره موضوعی سترگ و فرد فرهیخته­ای به جایگاه داریوش شایگان چندان آسان نیست بویژه هنگامی که این درنگ بی­درنگ بخواهد از نان تا نیروانا هم بالا رود.

در غرب فریدریش نیچه را نخستین فیلسوف فرهنگ می شناسند و من در ایران دکتر شایگان را نخستین فیلسوف فرهنگ خواهم شناخت. از این دو "نخستین" یکی به سوی فیلولوژی لاتین می رود دیگری نیز به سوی فیلولوژی سانسکریت. اگر در قرن هجدهم برای نخستین بار ادموند بِرک نظریه پرداز ایرلندی برای تحلیل و تجلیل انقلاب کبیر فرانسه، اصطلاح درنگ (رفلکسیون) را بکار نمی برد امروز نمی دانستم که آیا درنگ در ظرف کوچک جستار و مقاله هم می گنجد یا گستره آن فراتر از آن دو است. بگذریم که فیلسوف ایرلندی درنگ خویش بر انقلاب فرانسه را نخست با تجلیل از این کشور آغاز می کند و در میانه راه به تحلیل انقلاب می رسد و سرانجام، آن را با نقدی ویرانگر از انقلاب کبیر به پایان می برد. اینک به پیروی از درنگ این فیلسوف محافظه کار که فرانسویان را و انقلابشان را از منظر فرهنگی کاویده است من هم درباره دکتر داریوش شایگان - که این روزها به آستانه هشتاد رسید – می خواهم درنگی بی­درنگ از چشم انداز فرهنگی داشته باشم بر تأثیر بعضی از مفاهیم او در فرآیند تخمیر فرهنگی ایران.

در ایران برخی دکتر شایگان را فیلسوف می شناسند، پاره­ای نیز وی را متفکر بورژوازی به شمار می آورند که پروای طبقه بورژوا و اشراف دارد. برای من اهمیتی ندارد که این فاضل فرزانه در کافه­های سن­ژرمن در پاریس با که می نشیند و با که سخن می گوید. برای من این مهم است که به درستی نمی دانم دکتر شایگان را باید نویسنده فیلسوف بنامم و یا وی را فیلسوف نویسنده بخوانم. به باورم اگر درک درستی از مفهوم لاتین فیلولوژی به معنای تحت­اللفظی فرهنگ زبان یا "فقه­اللغه" می داشتیم آنگاه به آسانی می توانستیم داریوش شایگان این فیلسوف فرهنگی را یک فیلولوگ برجسته ایرانی بنامیم؛ اما شاهدیم که ساده­انگاری افراطی برخی مترجمان بازاری مفهوم فیلولوژی و جایگاه آن را در فلسفه فرهنگ به درستی درک نکردند و آن را حتی به معنای "زبان­شناسی" کاهش دادند. به بیان زنده نام شاهرخ مسکوب این ناسپاسی فرهنگی تا کجاست؟

اینجا برای تعیّن جایگاه دکتر شایگان در فرهنگ ایران به این طبقه بندی غربی توجه کنیم که در مقایسه تطبیقی دو فرهنگ آلمانی و روسی آمده است که نویسندگان روسی - بویژه آنها که در عصر طلایی ادبیات در سده نوزدهم می نوشتند – عموماً فیلسوف خوانده می شوند و در مقابل، فیلسوفان آلمانی را نیز نویسنده می نامند. فیلسوفانی که از برلین تا آسمان اندیشیده و نوشته­اند و من به تناوب در اینجا و آنجا به این طبقه بندی فیلسوفان و نویسندگان اشاره داشته­ام. به باورم ما ایرانیان هر آنچه که به آن اندیشیده­ایم، آلمانی‌ها پیش­تر از ما به آن اندیشیده­اند و شگفت­تر آنکه آنچه را نیز که تا کنون به آن نیاندیشیده­ایم آلمانی‌ها به آن اندیشیده­اند! بنابراین به پاس دانش فلسفی و خدمات فرهنگی داریوش شایگان چاره چیست جز آنکه به تأسی از فیلسوفان نویسنده در آلمان، ما ایرانیان نیز جایگاه فرهنگی وی را با "متراژ" ایرانی اندازه بگیریم که داریوش شایگان یک فیلسوف نویسنده ایرانی­ست. فیلسوف نویسنده­ای که پروای فرهنگ دارد.

از برآیند آثار، مفاهیم، باورها و نظرات دکتر شایگان به نظر می رسد او یک فرزانه است و به باورم آن ویژگی هایی را که ارسطوی یونان برای مقام فرزانگی در چهل سالگی هر یونانی لازم می داند ما می توانیم آن مؤلفه‌ها را منطبق بر داریوش شایگان هم ببینیم. برای من اهمیتی ندارد که ارسطو هر غیر یونانی را شایسته فرزانگی ندانسته و او را "بربر" می شناسد بلکه آنچه اهمیت دارد اینکه داریوش را باید دو فرزانه دید که هم معیارهای فلسفه عقلانی/منطقی ارسطویی را داراست و هم اینکه طعم "حکمت" و معنویت هندوی شرق را چشیده است که به بیان مولانا عقل "چوبین" در آستانه آن می سوزد و خاکستر می شود. در طول تاریخ هزاران ایرانی به هند رفتند و تحفه­ای فرهنگی از آنجا به همراه نیاوردند؛ صادق هدایت هم که به هند رفت هنگام بازگشت "مرگ" را با خویش به ایران آورد، اما داریوش شایگان جوان، بی­سفر به هند می کوشد حیات و حکمت آنها را از پاریس به ایران آورد. در حالی که در لابلای اثر هندوی صادق "مرگ" حضوری نزدیک دارد و در همین همسایگی فرهنگ ما خانه کرده است، اما در لابلای اثر هندوی داریوش "زندگی" حضوری سنگین دارد و از نان تا نیروانا گسترده است. دکتر شایگان یکی از علل پژوهش در مکتب‌ها و فلسفه‌های آسیای شرقی را همین غور در راز و رمز مرگ و زندگی می داند که برخی در حال گذار از سنّت به مدرنیته بیش از دیگران به آن توجه می کنند.

حال چنانچه شایگان به آن سوی هندوستان نیز خیز بر می داشت، آن جهان بینی فلسفی صرفاً نان­محور (یان و یین) را چگونه می توانست از دیوار بلند و طویل چین عبور داده به ایران آورد؟ فرهنگ چین دامنه نفوذ یین و یانگ را به همین جهان مادی محدود ساخته و با جهان خارج از جمله ایران و هند، بیگانه است. در آن صورت مهمترین پرسش فرهنگی شاید این باشد که آیا دوآلیسم کنفسیوسی را بر دوآلیسم ایران باستان می توان منطبق ساخت؟ آنگاه اگر تقارن بین حکمت چینی و ایرانی ممکن نشود پس ما را با دکترین رنج محور بودا و یا حکمت دنیا طلب کنفوسیوس چه کار؟ در اینجا اشاره کنم که بودای چینی فربه تر از بودای هند است و این فربگی بی‌دلیل نیست. سنّت طبقاتی هند برپایه نظام کاستی یک بودای نزار می طلبد که همواره به درون (ازوتریسم) نظر دارد و نه آنکه هوای برون (اگزوتریسم) به سر داشته باشد. حال آنکه این بودا زمانی که بر اثر تضارب با جهان­بینی هندوئیسم بتدریج توسط هوادارن بودایی از هند به آن سوی دیوار چین می گریزد در آنجا فربه می شود.

البته این فربگی مجسمه‌های بودا به آن دلیل نیست که چینیان هم فربه هستند (که عموماً نیستند) بلکه به آن سبب است که بطور اصولی، نظام طبقاتی کاستی حاکم بر هند چنین بودای نزاری را می طلبد. نظامی طبقاتی با اختلاف طبقاتی بسیار هولناک که یک میلیارد انسان را در دو طبقه نشانده است و به گفته فریدریش نیچه فیلسوف سودایی آلمان، طبقه زیرین هند یا همان "چاندلا" هرگز امکان خروج از طبقه و ارتقای حیات خویش را نه بلحاظ معنوی دارد و نه بلحاظ مادی! تنها یک هزارم جمعیت هند که از طبقه مهاراجه و اشراف هستند، بالغ بر نیمی از کل ثروت هندوستان را در اختیار دارند. به عبارت دیگر، آیا به لحاظ منطقی در یک سرزمین، هست و نیست بیش از یک میلیارد هندی باید که برابر با ثروت فقط یک هزار هندی باشد؟

حال آیا غرب در سده‌های نوزدهم و بیستم این هندوئیسم و حکمت شرقی را به معنای یک نوع "روش زندگی" به همان شکلی که در شبه قاره هند جاری بود آنان نیز به همان صورت آن را پذیرفتند که البته چنین نگشت. در آلمان، انگلیس و فرانسه در فرآیند "تصعید" دیانت، روشنفکران توانستند از هندوئیسم قبض روح کنند و پیکر بی‌جان این کیش شرقی را به همان هندوستان پس فرستادند. پنجاه سال پیش دکتر شایگان آشنایی با مکاتب معنوی هند را برای ایران امکان پذیر ساخت، حال ما ایرانیان که پروای معنویت و دغدغه اخلاق داریم آیا به "عوارض جنبی" این جهان­بینی هندی و تثبیت هزاران ساله نظام کاستی حیات هند، هیچ درنگ کرده­ایم؟ در چین اما از آن نظام کاستی و بودای نزار هندی خبری نیست بلکه در آنجا وی را در تنور بومی سازی چینی آبدیده و بسیار فربه ساختند تا فقط به کار دنیا آید. به عبارت دیگر، معمولاً فرهنگ‌ها هیچ کیش و آیین و حکمتی را همان گونه که در مبدأ آفریده و نهادینه شده است را به همان شکل پذیرا نیستند. علی­رغم ضریب بالای "تولرانس" موجود در جوهر جهان­بینی هندوئیسم، مشکل بتوان پذیرفت که در ایران و خاورمیانه نوعی از تعامل با این کیش هندو برقرار شود. همانطور که دکتر شایگان به درستی اشاره می کند دو جهان­بینی بودیسم و هندوئیسم در غرب با اقبال روبرو شده­اند؛ اما استاد به یقین اذعان دارند که این عنایت غرب به کیش بیگانه به سبب خلاً موجود در حیات معنوی در واقع بر اثر مبارزه بی‌امان روشنفکران اروپا با دیانت مسیحی بود.

در اینجا برای اینکه نشان دهم کتاب "آسیا در برابر غرب" نگارش دکتر شایگان را اصطلاحاً "چپ خوانی" نکرده­ ام تا دچار خلط مبحث (شاید هم خلط فرهنگ) شده باشم بلکه این اثر را از راست خوانده­ ام، می خواهم فیلسوف ایرانی را با صادق هدایت مقایسه کنم. مگر نه اینکه این دو در دو فرهنگ ایرانی و هندی بر محور دو مفهوم – زندگی و مرگ – همواره غور کردند تا پاسخی برای ما از راز و رمز هستی و نیستی و یا آنچه هست و آنچه نیست بیابند. حال به بهانه مقایسه دو فرهنگ هندی و ایرانی، من به همان اندازه نویسنده ایرانی صادق هدایت را فرزانه "مرگ" می شناسم که داریوش شایگان را فرهیخته زندگی می دانم. به بیان دیگر، صادق و داریوش دو قطب دوآلیسم حکمت (باستان!) ما به شمار می روند. اگر چنین نیست پس صادق در سفر هند، مرگ را از کجا آورده است؟ فراموش نکنیم که مرگ صادق جوهر ایرانی (اسلامی) ندارد همان گونه که زن و زایندگی هم در ضمیر او گوهر "اثیری" دارند که بیگانه با فرهنگ امروز ما است. حال از آنجا که شایگان با فلسفه غرب و نیچه و هگل نیز آشناست، گریزی ناگزیر به دیالکتیک بزنیم که مفهوم مرگ و زندگی در نگرش صادق هدایت را در تضارب با مفاهیم مرگ و زندگی در فرهنگ هندویی آمده در کتاب داریوش شایگان ببینیم. از زندگی (هستی) نیستی یا مرگ زاده می شود و از مرگ (نیستی) هم هستی یا زندگی زاده می شود. به این سیاق، صادق مرگ را "سوبلیمه" می کند و داریوش هم به همان اندازه حیات را سوبلیمه می کند. احساس خوف و رجاء هم­زمان نسبت به هیبت مرگ در ضمیر هدایت، برابر احساس خوف و رجاء شایگان در مقابل عظمت حیات است.

این جدال مفاهیم بین صادق و داریوش در ضمیر ما ایرانیان که گاهی شایگان می خوانیم و گاهی هدایت، همواره رخ می نماید. به درستی این را نمی دانم که آیا مفهوم لاتین "سوبلیمه" را به خوف و رجاء ترجمه باید کرد یا نه؛ اما این را می دانم این مفهوم بیگانه در زبان و هنر و فرهنگ ما ایرانیان همچنان بیگانه است. در حیرتم که چگونه سوبلیم در گفتمان فرهنگی ما چنین ناآشناست. مگر می توان از کانت سخن گفت ولی "سوبلیم" او را ندانست که چیست؟ مگر می شود از نقاشی، مجسمه سازی، رمان و تراژدی، موسیقی و کمدی، شهرسازی، تئاتر و سینما سخنی به میان آورد ولی با سوبلیم چنین بیگانه باشیم و با معنای صحیح آن نیز بسیار ناآشنا؟ شاید هم بی‌دلیل نیست که در پذیرش آسان مفاهیم بیگانه دکتر شایگان گلایه دارد: "... بی­چون و چرا و بدون دید تحلیلی و تاریخی می پذیریم... گمان می کنیم که هویت فرهنگی خود را حفظ می کنیم..." در فرهنگ عشق محور ما تجسم مفهوم سوبلیم را شاید به نخستین نظر و دیدار هولناک و ذوقناک مولانا به شمس تبریزی هم بتوان تشبیه کرد:

بی تو اگر به سر شدی، زیر جهان زبَر شدی
باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی شود

در پی برداشت شایگان از نیهیلیسم - در کتاب آسیا در برابر غرب - و اشاره او به این عبارت از داستایفسکی: "ما روس‌ها [امروز] همه نیهیلیست هستیم" باید اشاره­ای روسی در اینجا آورد که نیهیلیسم روسی با نیهیلسم نیچه­ای، فاصله­اش از فرهنگ آلمانی تا فرهنگ روسی است. به بیان دیگر، نیهیلیسم که مطلوب صادق و داریوش است در واقع دلالت "اخلاقی" دارد حال آنکه نیهیلیسم داستایفسکی ناظر بر "سیاست" است. با اشاره­ای که به نویسندگان فیلسوف روسیه آمد، فیودور داستایفسکی مفهوم نیهیلیست را به معنای سیاسی آن در نظر دارد. حال چنانچه نیهیلیسم داستایفسکی را همان مفهوم منظور هدایت و شایگان فرض کنیم، این تعبیر اخلاقی از نویسنده روسی "... اگر خدا را از عالم بر داریم هر کاری برای آدمی جایز می شود." با این پاسخ اسلاوی ژیژک فیلسوف اسلواکی روبرو می شویم "...اگر خدا در عالم باشد هر کاری برای آدمی جایز می شود." آشکار است ژیژک در نگاه به اوضاع فعلی خاورمیانه که به نام خدا سر خلق بی‌گناه می برند این تعبیر از داستایفسکی را واژگون می کند تا به باورم، نشان دهد برداشت نیهیلیستی نویسنده مشهور روسی دلالت سیاسی دارد.

بیگانگی فرهنگایران با مفهوم عصر جدید
دکتر شایگان در مصاحبه­ هایش اذعان دارد که در دهه ۱۳۴۰ بازگشت به معنویت و رویکردی تازه به حکمت و فلسفه هند به عنوان بدیلی برای دوران گذار از سنّت به مدرنیته را ضروری می داند. او سپس استدلال و شاهد می آورد که در اروپای مدرن، حکمت و فلاسفه شرقی بویژه بودیسم از اقبال خوبی برخوردار است. در ادامه نظر استاد اضافه نمایم که غربی‌ها این بُرهه در رویکرد به حکمت شرقی را اصطلاحاً عصر جدید نام گذاری کرده­اند. بی­گمان این عصر جدید دلالت زمانی ندارد و نشانه آن نیست که غرب مدرن وارد دوره نوینی شده است بلکه صرفاً دلالت فرهنگی دارد. به عبارت بهتر، این عصر جدید در اروپا را میتوانیم به گونه­ای از برهه رُمانتیسم آلمانی یا رمانتیسم فرانسوی تشبیه کنیم که در واکنش به جنون عقلانیت افراطی در دوره روشنگری غرب نمایان می شود. دوره روشنگری را می گویند همان زمانی است که روشنفکران هنگام بذرپاشی سکولاریسم و لائیسیته تیغ از رو می بندند و به ستیز با دکترین مسیح مریم و اخلاق برآمده از دین او بر می خیزند. آنگاه در این سال­های طوفانی گذار از سنّت به مدرن این "عصر جدید" شبیه یک پناهگاه عمل می کند که توده‌های باورمند بتوانند در آن برای مدتی از آتش "آته­ایسم" که بر خرمن معنویت دینی افتاده در امان باشند. من در آثار فرزانه ایران دکتر شایگان این عصر جدید را نمی بینم و نمی دانم چرا استاد در آثارشان به این سیستم دفاعی فرهنگی یا آتاویسم اشاره نداشتند.

من صرفاً به جهت آشنایی و سهولت درک شرائط فرهنگی دهه ۱۳۴۰ که دکتر داریوش شایگان با کوله باری از حکمت و فلسفه هندی به ایران آمد، می خواهم اشاره اندکی به آن زمان و برهه "عصر جدید" در اروپای دهه ۱۹۶۰ میلادی داشته باشم. شرائطی که غرب غرق در جنبش فمینیسم و نیز تولیدات مکتب چپ فرانکفورت مشهور به "انقلاب جنسی" در اروپا بویژه فرانسه شده است. در آن سوی اقیانوس اطلس هم جنبش "هیپیسم" در ایالات متحده امریکا غوغا می کند و شهرآشوب است. شرائطی که وُلگاریسم در همه عرصه‌های اجتماعی و سیاسی و هنری غرب در حال پیشروی است. از نگاه ما پنداری که آن زمان فرهنگ دچار مالیخولیا گشته بود و بگذریم که غرب در جواب ما شرقیان می پنداشت که ما خود دچار مالیخولیا شده­ایم! در سده نوزدهم فریدریش نیچه هم با نگرش به انحلال فرهنگ غرب، به زعم خویش می پنداشت که اروپا دچار مالیخولیا شده است و جالب آنکه اروپا هم پاسخ فرستاد که این نیچه است که دچار مالیخولیا شده است. بااین حال شایگان برخلاف نیچه به سوی هند و حکمت هندویی روی می آورد و ما را در عصر جدید ایرانی با این حکمت سه هزار ساله آشنا می کند. بر اساس شواهد فیلولوژیک یونان باستان پیداست که ویژگی شخصیتی مالیخولیا در پیوند با یکی از چهار مزاج (سودایی، صفراوی، خونی، بلغمی) است که توسط حکیم جاودان جالینوس به نام حالت ملانکولیا یا غم و ناامیدی تشخیص داده شده است. اینک ما ایرانیان از سلسله سامانیان تا کنون با همین مفهوم وارداتی "ملانکولی" مشکل داریم و آنقدر افراطی با آن برخورد کرده­ایم که برای فردی که دچار مالیخولیا گشته است، پنداری که او چارپایی شده و باید بوعلی به بالین وی آید. به این سیاق، هنگامی که نیچه برای اضمحلال فرهنگ غرب استعاره مالیخولیا را بکار می برد می پنداریم که آن فرهنگ چهارپایی شده و باید علف دهیمش تا فربه شود!

من بی‌دل و دستارم در خانه ی خمّارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

استاد داریوش شایگان اصطلاح موتاسیون یا جهش فرهنگی را از علم بیولوژی وام گرفته­اند و مفهوم آتاویسم هم که مدتهاست در "گفتمان فرهنگی" غرب مطرح است از همین علم زیست شناسی عاریت گرفته شده است. آتاویسم یا این سیستم دفاعی برای آنان که در فرآیند گذار از سنّت به مدرنیته دچار سرگردانی و التهاب می شوند به کار می رود. در غرب سده نوزدهم زمانی که فریدریش نیچه آخرین جرعه از جوهر دیانت مسیحی را سر نکشیده بر زمین می کوبد، آنگاه چاره چیست جز اینکه آتاویست‌ها به عصر جدید پناه آورند. فیلسوف آلمانی در پاره هفتم از رساله تبارشناسی اخلاق عبارات مخوفی را یکی پس از دیگری بر سر این دیانت می کوبد: "مسیحیت کیش ترحم و دارای سائقه نفی زندگی است؛ این دیانت حالتی دارد عکس احساس شادابی و سائقه زندگی. ترحم همواره اثری ناامید کننده دارد و هر انسان با احساس ترحم ازتوانایی و پویایی خویش دور می ماند. احساس ضعف و ناتوانی اثری رنج آور بر حیات ما دارد که با احساس دلسوزی و شفقت بر دیگری وخیم تر نیز خواهد شد. دلسوزی رنج بشری را عفونی می کند و ترحم یک بیماری مُسری است." حال با چنین حمله هولناکی به دین و خدا و باورهای دیرینه بشری که بهانه زیستن یا همان گوهر معنوی را از انسان می زداید و کلیسا هم بیشتر به موزه شبیه می شود تا یک مکان برای نیایش با خدای خویش، آیا برخی از شهروندان جامعه غربی نباید در کُنشی آتاویستی به عصر جدید یا همان عرفان شرقی پناهنده شوند؟

در آلمان برادران "اِشلگل" را و در فرانسه هم آبراهام دوپرون را می توان نام برد که دویست سال پیش با نگاه به شرق و ترجمه از زبان سانسکریت توانستند تا اندازه­ای خلأ ناشی از فقدان معنویت دینی در اروپا را با حکمت هندویی پر کنند. اشلگل به عنوان یک فیلولوگ برجسته زبان سانسکریت و دوپرون به مثابه شرق شناس مسلط به دو زبان فارسی و هندی توانستند راه را برای عصر جدید و پناهجویی آتاویست‌ها به درون این مکاتب شرقی هموار کنند. دکتر داریوش شایگان با فاصله ۱۵۰ سال همین حرکت حکیمانه را با نگارش اثر قطور و معتبر "ادیان و مکتب هاب فلسفی هند" در ایران آغاز می کند که بسیار باید ارج نهاد. در حوزه زبان و فرهنگ، فریدریش اشلگل نخستین پژوهشگری بود که طبقه بندی زبان‌های هند و اروپایی را انجام داد و اصطلاح زبان هند و اروپایی از اوست. مقام آبراهام دوپرون در فرهنگ شرق را من همانند جایگاه زنده نام "شاهرخ مسکوب" در مطالعات فرهنگی در ایران می بینم. اگر فرهنگ شرق در برابر دوپرون فرانسوی ناسپاس شد، فرهنگ ایران هم در تجلیل و تحلیل آفریننده "ارمغان مور" مسکوب ناسپاس گشت. چنین به نظر می رسد که دوپرون و اشلگل نخستین سنگ بنای برهه عصر جدید را در فرهنگ اروپا گذاشتند. در ایران هم آنچه را که مسکوب و شایگان آفریدند می توان در همین کاته­گوری طبقه بندی کرد؛ بااین تفاوت که غرب دوران‌های فرهنگی رنسانس، اصلاحات، روشنگری و نیز برهه کوچک رمانتیسم را به تدریج پشت سر گذاشت و اندک اندک به دوران مدرن پا نهاد، حال آنکه ایران به لحاظ فرهنگی کدام دوره رنسانسی، اصلاحاتی، روشنگری، رومانتیستی را پشت سر گذاشته بود که سپس از دروازه تجدد عبور کند و وارد فرهنگ مدرن شود؟ آنگاه این پرسش به ذهن می رسد که آیا مسکوب و شایگان دچار شتاب فرهنگی شدند و نسخه معنویت و "ملیت" برای جامعه­ای پیچیدند که هنوز آحاد آن جامعه در مدار سنّت به سر می برند؟ سنّتی که به گفته نویسنده چک "فرانتس کافکا" وطن ما همان شعاع بیست کیلومتری خانه­ ما است و در نتیجه بیرون از این شعاع، ما را با تمدن و تجدد و ملیت و حس شهروندی چه کار؟

اکنون زنده یاد شاهرخ مسکوب در میان ما نیست تا در پی کتاب "جستاری در شاهنامه" به ما پاسخ دهد در فرهنگ سرزمین ما آیا ایران هم مانند آلمان به یاری اسطوره (شاهنامه) باید فرآیند دولت/ملت را طی کند و اصولاً آیا ملیت و حس ملی (شهروندی) از تبار معنویت است یا نه؟ به باورم ایده فرانتس کافکا که در دوران سنّتی وطن ما و عشق و دوستی وطن ما در همان شعاع بیست کیلومتری خانه ما خلاصه می شود، چندان هم سخن نسینجیده­ای نیست و نشان می دهد که اروپا با سکولاریسم و لائیسیته افراطی و کنار نهادن دین و معنویت برای رسیدن به مدرنیته چه راه دشوار و سنگلاخی را پیموده است. بی‌جهت نیست که ما ایرانیان در آگاهی از فرهنگ غرب با این اصطلاح "عصر جدید" همچنان بیگانه­ایم و شاید که دچار نوعی "نسیان" تاریخی یا به گفته دکتر شایگان، دچار عارضه تعطیلی تاریخ شده­ایم.

حکمت شرق و ایدئولوژی شدن سنّت
می توان از استاد شایگان پرسید که آیا حکمت شرق هندوئیسم می تواند (یا می توانست) از ایدئولوژی شدن سنّت در ایران جلوگیری کند؟ چنانچه قرار باشد نظری پُلمیک در پی این پرسش داشته باشم باید عنوان کنم که به باورم مهمترین چالش یا شاید سخت‌ترین مانع در پذیرش یک حکمت همانا خود حکمت است. به بیان دیگر، می دانیم که علم افزون بر اینکه مفید است، آموختنی نیز هست و می توان دانش را به انسان متعارف منتقل کرد. از سوی دیگر می دانیم که فلسفه هم آموختنی است و به فرض که بپذیریم فلسفه (خلاف علم) هیچ فایده­ای ندارد، اما لااقل فلسفه می تواند فرآیند فعال ذهن برای درست اندیشیدن منطبق بر اصول "منطق" را در وجود هر انسان متعادلی بر انگیزاند. اینک نوبت حکمت می رسد و تفاوتی نیست که این حکمت ایرانی باشد یا هندویی و یا حکمت چینی باشد. حکمت را (برخلاف علم و فلسفه) به هیچ عنوان نمی توان به ملت دیگری انتقال داد. مگر امریکا با غزلیات مولانا (که زمانی پر فروش‌ترین کتاب سال هم شد) توانست به حکمت مولایی برسد و بر قالیچه فراق بنشیند تا عظمت عشق را از بلقیس تا سلیمان سیر کند؟

بی سبب نیست که ادعایی ساده آوردم که بزرگترین مانع انتقال حکمت همانا خود حکمت است. حال نظر به کتاب "آسیا در برابر غرب" می توان از دکتر داریوش شایگان پرسید که آیا حکمت شرق می تواند (یا می توانست) در ایران از ایدئولوژی شدن سنت جلوگیری کند؟ گذشته از اینکه برخلاف نظر استاد، من با این ادعای کارل مارکس که ایدئولوژی "آگاهی کاذب" است مشکل دارم، اما ظاهراً دکتر شایگان همین برداشت پُلمیک مارکس از مفهوم ایدئولوژی (در پاسخ به تز فوئرباخ هگلیست چپ جوان) را بی‌کم و کاست پذیرفته و در کتابش بکار برده است.

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

من در کتاب "ماورای تاریخ تا ماورای سیاست" مفهوم ایدئولوژی و نیز تعریف و انتظار مارکس از فلسفه را تا اندازه­ای بررسی کرده­ و در آنجا اشاره دارم که بنا به تئوری اندیشمند معاصر آلمانی اریش فوگه­لین، ایدئولوژی شاید همان گذار از دین به عرفان و تصوف است و یا به عبارتی عرفان و دین منقلب شده است. چنانچه دین را یک ارگانیسم زنده همانند انسان تصور کنیم، بنابراین ایدئولوژی را نمی توان ارگانیسم زنده یا انسان اما بدون سر تصور کنیم. حال اگر این تشبیه یا تقارن ساده بین دین و ایدئولوژی را بپذیریم در خواهیم یافت که در عصر تجدد، بسیاری از مؤلفه‌های دین و ایدئولوژی بر یکدیگر منطبق خواهند شد. به این سیاق مارکس، اگوست کُنت، باکونین، هانری سن سیمون، پرودُن، انگلس و حتی بیسمارک، لنین، مائو، موسولینی و هیتلر نیز به پیروی از دکترین نیمه دینی (و نیمه عرفانی) قدّیسین مسیحی از قبیل سنت اگوستین آفریننده "شهر خدا" و بویژه یواخیم فلورسی، می کوشند (خواسته یا ناخواسته) قدم در جای پای این دو عارف و متکلم مشهور نصرانی بگذارند.

این منجیان و ناجیان عرفان محور در واقع نقش فارقلیط (پاراکلیت) و یا همان بشارت دهنده پایان چرخه سوم تاریخ (برپایه تثلیث خدا، پسر، روح­القُدوس) را در سر می پروراندند. به عبارتی، تئوری پردازان حکمت و عرفان در غرب مدرن از مدار دین خارج گشته و به مدار عرفان نشسته­اند. در این زمینه اریش فوگه­لین (که در ایران بسی ناشناخته است) سه اثر بسیار ناب تألیف کرده است. بااین حال فوگه­لین هنگامی که به دیوان شمس مولای بلخ که گشتاورش "عشق" است می رسد و یا اینکه به رساله فتوحات مکیه شیخ الاکبر (محی­الدین ابن عربی) می رسد، به آن دلیل که مثلاً این دو عارف و متکلم مسلمان همانند کارل مارکس سه دوره تاریخی منطبق بر تثلیث پدر، پسر، روح­القدوس (برده داری، فئودالیته، سرمایه داری) را تئوریزه نکرده­اند از صف فارقلیطان یک دوره تاریخی بیرون می کند!

در باره اصطلاح مهجور روشنفکر دینی که دکتر شایگان نیز پذیرای آن نیست، من اصطلاح روشنگر (اینتلی گنتسیا) که از فرهنگ روسی وام گرفتم را برای فرهیختگان مسلمانی که پروای دین نیز دارند پیشنهاد دارم. اینجا و آنجا و در کتاب "نیچه­ی زرتشت" دلائلی آوردم که برخلاف احمد فردید که می پندارد: "آینده ما گذشته غرب است" من همواره می پندارم: آینده ما گذشته روسیه است. به همین سبب از روسیه ی پوشکین اصطلاح اینتلی­گنسیا را که مؤلفه‌هایش بلحاظ تاریخی و فرهنگی منطبق بر فرهنگ ایران است را وام گرفتم تا بجای روشنفکر (انتلکتوئل) غربی بکار آید. تاریخ روشنگری در ایران و روسیه معاصر نشان می­دهد که در این دو سرزمین، قشر روشنگران از اصطکاک (اینرسی) بین دیوان سالاری عظیم دولتی از یک سوی و مطالبات توده‌های عظیم محروم از سوی دیگر، تولید شده است. به بیانی برآیند (اجتناب ناپذیر؟) این چالش و اینرسی را همین روشنگر است. به این سیاق، دکتر علی شریعتی، دو صادق چوبک و هدایت و نیز مسکوب، بهرنگی و زرین­کوب هم روشنگر می شوند و نه روشنفکر. کیست نداند در فرهنگ اِگالیته غرب اصطلاح "انتلکتوئل" این روزها دیگر چندان بار ارزشی ندارد چه رسد آنکه پُز سیاسی هم دارا باشد. در پایان امید که ایران در این دوران ناسپاسی که کتاب­خوانی در عمق چاه فرهنگی ولگاریسم گرفتار شده است، عنایت به پژوهش فرهنگی در بین نخبگان و فرهیختگان بیشتر شود و فلسفه فرهنگ به عنوان یک "دیسی­پلین" در مراکز معتبر میهن تدریس شود تا شاید ایرانیان دومین فیلسوف فرهنگ را نیز کشف کنند و ارج نهند.

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
گر به خشم روی صدهزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که مُنتهات منم

نظام به شرق، دولت به غرب











نظام به شرق، دولت به غرب
علی­محمد اسکندری­جو
در سالی که گذشت دولت ایران هیچ مشکلی با دستگاه تولید پروپاگاندا و شعارهای افراطی کرملین  نیز نداشت 

چه می توان کرد ایرانی که در نهاد من است هیچ­کس نمی تواند از من جدایش کند حتی خودم. سالی که گذشت اما از بهارش هویدا گشت این ایران با بیم و امید به یک "فترت" فرو می رود. رئیس دولت هم مانند بازیگر رمان فیودور داستایفسکی در گوشه‌ای از پاستور آرام می گیرد تا به "مکافات" سال‌های گذشته ایران درنگی تحلیلی و تدبیری داشته باشد. گرچه در ارتکاب این حادثه هولناک روحانی که "راسکولنیکوف" نبود اما کیست نداند او که بود. در سالی که گذشت احمدی نژاد و برخی از یاران حلقه روس­گرایی در سایه روشن سیاست ایران نمایان شدند تا مبادا فراموش کنیم آنگاه که نظام به شرق شود آیا دولت نیز باید به شرق شود؟

در سالی که پایان رفت پنداری ایران به کمک همسایه شمالی هم شتافت؛ مسکو سخت به دنبال "خصم" خارجی می گشت تا آذر "شوونیسم" را در سرزمین پوشکین فروزان کند. سرانجام روحانی بر اثر همان درنگ تحلیلی که در آغاز سبز سال داشت به این نتیجه رسید که فعلاً آن دشمن خارجی را نزد پوتین به امانت تحویل دهد تا ایران نفسی تازه کند. رئیس پاستور این دشمن خارجی را به کرملین فرستاد تا پوتین شاد و خرسند از این بهانه که امریکای جهانخوار طرح سرنگونی رژیم مسکو را دارد، بجای تعامل با غرب و بهره بردن از دانش، تکنولوژی، سرمایه خارجی، مبارزه با رانت خواری و فساد دیوان سالاری، آشنایی با مبانی دموکراسی و مکانیسم جامعه مدنی، به جنگ شعاری و رجزخوانی علیه غرب سرگرم شود تا هم روبل بشکند و هم بورس بشکند و شاید در آینده هم کرملین.

دولت روسیه در سالی که گذشت به بهانه پیکار با این دشمن امانتی ایران، توانست طرح میلیتاریزه شدن کشور و افزایش بودجه جنگی (دفاعی!) را برای شهروندان روس مشروع و منطقی نشان دهد. البته در نظر ما ایرانیان امروز میلیتاریسم روسیه لزوماً به آن معنا نیست که دو ملت ایران و روس دوباره به گذشته، بویژه زمان جنگ بین­الملل دوم باز می گردند و پس از کمک بی‌دریغ ایرانیان به اتحاد جماهیر شوروی در شکست دادن فاشیسم، آنگاه استالین به نشانه سپاس از سخاوت ملت ایران به فکر جدایی پاره‌ای از میهن ما باشد!

با توجه به ساختار قدرت در روسیه که هیچ تقارنی با سازه قدرت سیاسی در غرب ندارد، چندان هم بی‌دلیل نبود که سال گذشته مسکو بی­تاب جنگ تبلیغاتی علیه یک دشمن خارجی گشت تا ولادیمیر پوتین بدین وسیله از یک سوی، سرزمین اوکراین را یک کشور جعلی و دارای یک دولت جعلی بنامد و از سوی دیگر نیز جنگ سرد را با غرب آغاز کند. در این میان دولت روحانی آنقدر درک ایرانی داشت که در فتنه نظامی سیاسی "از کرملین تا کی­یف" که سوی برخی از "روس­گرایان" ایرانی تبلیغ می شد از مسکو پشتیبانی نکند. به عبارتی روحانی مشکلی با بی­ثبات سازی اوکراین توسط روسیه نداشت بلکه همانند دولت چین این زیاده خواهی روسها را اگر رسماً محکوم نکرد حداقل در این مناقشه از کرملین هم پشتیبانی نکرد.

در سالی که گذشت دولت ایران هیچ مشکلی با دستگاه تولید پروپاگاندا و شعارهای افراطی کرملین علیه اتحادیه اروپا و امریکا نیز نداشت؛ روحانی حتی مشکلی با شبکه خبر سیما هم نداشت که گاهی این تبلیغات روسی را بر روی آنتن ایرانی پخش می کرد تا مبادا پدیده روس­گرایی روزی در سرزمین سبز ما خشک شود که آنگاه نماینده پارلمان آرزوی مرگ کند آنهم نه برای ریزگردهای خوزستان و خشکی زاینده رود بلکه برای پیاده روی دو وزیر!

سه سرمایه در سقوط
در سالی که گذشت سه شاخص مهم در ایران نشان دادند که کشور به لحاظ اقتصادی هم به دلیل مهار تورم به درنگ رفته است. نخست در بازار سرمایه و بورس که به اُفت شدید شاخص سهام گرفتار شدیم؛ سرمایه بسیاری از طبقه متوسط کشور نابود گشت و جمعی از سوداگران نوپا و بی‌تجربه نیز در بازار بورس حیران و ویران شدند. شاخص دوم نیز در پیوند با بورس مسکن است که آن هم در سالی که رفت به رکود رفت و به نظر نمی رسد حتی سال آینده که احتمالاً توافق با امریکا حاصل می شود نیز بازار مسکن از این کسادی رها شود. به یاد آوریم که صنعت مسکن همانند صنعت ریسندگی در سده نوزدهم که در انگلستان نابود گشت و نیز صنعت خودرو در قرن بیستم که از اروپا رفت، آن گونه صنعتی است که سرمایه انسانی بسیار و سرمایه مالی کلان می طلبد. صنعت راه و مسکن در یک برنامه بلند مدت پنج تا ده ساله می تواند با جذب نیروی کار رونق گیرد و در نتیجه، تولید ناخالص ملی و ضریب توسعه اقتصادی را افزایش دهد.

شاخص سوم هم "سرمایه اجتماعی" است که آن را با واحد ریالی نمی سنجند بلکه این سرمایه که برپایه اعتماد آحاد ملت تأمین می شود را در ترازوی "مشارکت" می کشند. به بیانی، سرمایه اجتماعی ایران در سالی که گذشت از همان بهارش پیدا بود که روند نزولی دارد. شگفتا! الگوی‌های سه شاخص سرمایه انسانی، مالی، اجتماعی در ایران و روسیه بر همدیگر منطبق می شوند و در سال گذشته همه شاخص‌های ایرانی و روسی با هم سقوط می کنند.

حال برای اینکه نشان دهم چرا ضریب سرمایه اجتماعی در سال گذشته کاهش یافته است این اشاره لازم است: سه روز پس از ترور بوریس نمتسوف معاون نخست وزیر اسبق روسیه و از مخالفین سیاسی "پوتینیسم" خبر آمد که جمعی از دلواپسان روسی و برخی از نمایندگان پارلمان به همراه دیمیتری سابلین (سناتور مجلس اعلای روسیه) روبروی سفارت امریکا در مسکو تظاهرات خودجوش دارند و بیانیه هم صادر می کنند که ماموران سازمان جاسوسی امریکا – سیا - بوریس نمتسوف را ترور کرده اند. سه روز بعد پلیس مسکو اعلام می کند پنج تن از برادران مسلمان چچنی با چهره داعشی را دستگیر کرده به اتهام ترور بوریس نمتسوف. حال باید پرسید آیا این حرکت سناتور و نمایندگان مجلس روسیه هیچ نشانه‌ای از افزایش سرمایه انسانی در این کشور دارد تا روس گرایان وطنی هم بتوانند از آن شاخص انسانی الگو بگیرند؟ در حیرتم از تفاوت فاحش بین سرمایه اجتماعی (سوبورنوست) روسیه پوتین و سرمایه اجتماعی روسیه پوشکین.

سالی که گذشت اگر برای دولت ایران سال درنگ و تحلیل آن مکافات بود، برای روسیه اما راسکولنیکوف هنوز تبر بر پیکر آن عجوزه (غرب) فرود نیاورده تا دریابد که چه بهای سنگینی در پیش است. پایان سخن این که روحانی در طول سال اگر هیچ نکرده باشد، همین که با برخی از روس گرایان وطنی همصدا نگشت تا خاور میانه بیش از این به خون نشیند، به باورم کار سترگی کرده است.